آخرین بازمانده!!!
اندیشه
بزرگنمایی:
اراده ملّت: قصه و داستانها، یا بیان و ورایت واقعیت ها و اتفاقات هستند که در اینصورت تجربه ای واقعی از زیست انسانی را بیان می کنند و یا برگرفته از تخیّل اند که با وام گرفتن اتمسفر انسانی تلاش می کنند تا موقعیت ها را در چهارچوب های فرضی اما ممکن ترسیم نمایند.داستان گویی و روایت قصه همواره محمل و ابزاری برای بیان پیام ها و تحلیل ها بود، چه واقعی باشند و چه تخیّلی.
عباس امامی
اراده ملّت: قصه و داستانها، یا بیان و ورایت واقعیت ها و اتفاقات هستند که در اینصورت تجربه ای واقعی از زیست انسانی را بیان می کنند و یا برگرفته از تخیّل اند که با وام گرفتن اتمسفر انسانی تلاش می کنند تا موقعیت ها را در چهارچوب های فرضی اما ممکن ترسیم نمایند.داستان گویی و روایت قصه همواره محمل و ابزاری برای بیان پیام ها و تحلیل ها بود، چه واقعی باشند و چه تخیّلی.
عباس امامی، روزنامه نگار و جامعه شناس، به مانند بسیاری از اصحاب قلم، از قصه و روایت برای بیان تحلیل های خود استفاده می کند. کتاب "شبان حرّاف" مجموعه ای از داستانهای کوتاه به قلم وی است که در سال 1403 توسط نشر اندیشمند منتشر شد. روایت ها و داستانهای او، و به تبع، تحلیل ها و تبیین های او همچنان ادامه دارد و همچنان داستانها و قصه هایی از ذهن و قلم او می جوشد. روایت زیر، با عنوان "آخرین بازمانده"، یکی از همین روایتهاست که در کتاب آینده ی او منتشر خواهد.
عموی من در نوجوانی میره تهران او تا ششم ابتدایی درس خونده بود تهران برای همه ما در کودکی و نوجوانی شهر رویاها بود عمو هر وقت میومد شهرستان همه بچهها و بزرگترها دورش حلقه میزدیم و او از سیاست و زندگی سخت در تهران حرف میزد ظاهرآ در کودتای 28 مرداد در خیابان حضور داشته و یکبار هم به دیدن امام خمینی در قم رفته بود لذا خود را سیاستمداری خبره میدانست و البته ما به این همه دانش و اطلاعات غبطه میخوردیم.
پدر همیشه نقطه نظرات عمو را صائب میدانست و او عقل کل فامیل بود یه بار عمو از تهران تلفن زد گفت برادر داره قحطی میشه پدر خیلی ترسید ما داستان های قحطی را از زبان پدربزرگمان شنیده بودیم خیلی وحشت کردیم همه بسیج شدیم و از نانوایی ها حدود صد نان خریدیم پدر رفت ده تا مرغ خرید ول کرد تو حیاط گوشت و برنج تهیه کردیم حالا جرات هم نداشتیم به کسی چیزی بگیم هر چی منتظر شدیم قحطی نشد بالاخره عمو آمد ما نگران دور او حلقه زدیم تا تاریخ قحطی رو برامون بگه او گفت رفته بودم خرمشهر هزاران کامیون از بندر در حال بارگیری بودند و جاده ها مملو از کامیونهایی است که دارن بار میارن تهران ما با دهان باز چشم دوخته بودیم به صورت عمو تا بگه بالاخره چرا میخواد قحطی بشه؟ او نتیجه گیری کرد اگر یک روز این کامیون ها بار نیارن، ایران قحطی میشه!! من از منطق نتیجه گیریش ذوق کردم و به هوش و فراستش آفرین گفتم البته خودش همیشه میگفت عقل کل هستم و ما باور کرده بودیم بعد از اون تاریخ تا یه ماه نون خشک دوران قحطی رو خوردیم!!
او هیچوقت از شاه اسم نمیبرد وقتی میخواست اسم ببره میگفت پدر سوخته کلا آدم آداب دان و با ادبی بود او اعتقاد داشت ایران نه صنعتی شده نه کشاورزی و به برنامههای شاه انتقاد میکرد او خود را از رجال سیاسی و مخالف سیاست های شاه میدانست.
گذشت تا انقلاب شد وقتی انقلاب شد او از همان ابتدا مخالف انقلاب بود و باالطبع پدر ما هم به تاسی از عمو مخالف انقلاب شد او حالا بیشتر میومد شهرستان و تحلیل های تازه ارائه میکرد و ما هم با ذوق و شوق گوش میکردیم.
عمو انقلاب را باور نداشت و آن را توطئه انگلیس و آمریکا میدانست او در رفراندوم هم رای" نه "داده بود و به آن افتخار میکرد هر چه زمان میگذشت همه به درایت و دوراندیشی او واقف میشدند.
بعد از انقلاب زندگی ما پا در هوا شد پدر هر کاری میخواست بکنه عمو میگفت صبر کن شاه برمیگرده وام 300 تومانی مسکن در اول انقلاب فرصت مناسبی برای ما بود پدر با عمو مشورت کرد عمو گفت اصلا وام نگیر شاه برگرده هم خونه ارزون میشه هم مبلغ وام افزایش پیدا میکنه.و پدر ترجیح داد تا برگشت شاه خرید خونه رو به عقب بندازه!!!بیچاره شوهر عمه من تا پای معامله رفت ولی به توصیه عمو معامله رو برهم زد!!
عمو هر وقت میومد شهرستان رادیو هم با خودش میاورد روی صفحه امواج، رادیو بی بی سی ، آمریکا و رادیو آزادی با ماژیک علامت خورده بود پدر هم که قبلا رادیو را حرام میدانست یه رادیو خریده بود و هر روز اخبارگوش میکرد و نوید بازگشت شاه رو میداد.
گاهی وقتا عمو از تهران زنگ میزد میگفت آماده باشید این هفته شاه میاد و ما کلی تو کوچه پز میدادیم و شاه نمیومد کم کم مسخره بچهها شده بودیم تا مارو میدیدن میگفتن شاه کی میاد؟ ما هم مثل روشنفکران میگفتیم صبر کنید وقتش نشده.
عمو عنوان پدر سوخته را برای نظام جدید جمع بسته بود دیگه نمیگفت پدر سوخته میگفت پدر سوخته ها بخصوص از ابراهیم یزدی بدش میومد میگفت این تخم انگلیسه وقتی هم میپرسیدی چرا ؟ میگفت از لهجه اش معلومه!!
زمان گذشت شاه مرد به عمو گفتیم شاه مرد حالا چی میشه؟ گفت سیاست مدار کسی است که از پنجره اتاقش تشیع جنازه خودش را تماشا میکنه این جمله اونقدر سنگین بود که ما تو کوچه به دوستان میگفتیم و اونا عین بز اخفش نگامون میکردن و حیرت میکردن از این همه درایت و آگاهی.
جنگ شروع شد ما همه نگران بودیم عمو زنگ زد گفت نترسید جنگ فردا تموم میشه خیالمون برای هشت سال راحت شد!!!
عمو در دوران جنگ مرتب تحلیل های جنگی میداد او مدعی بود با بعضی از سران نظامی ارتباط دارد همسایه روبرویی شون یه تیمسار بازنشسته ارتش شاهنشاهی بود که پسرشو تو کودتای نوژه اعدام کرده بودند کلاه نظامی میذاشت سرش با زیر شلواری میومد باغچه کوچه رو آب میداد عمو مدعی بود او تحلیل های نظامی خوبی داره.
عمو تعصب عجیبی در اسامی قدیمی خیابان ها داشت هیچوقت اسم خیابان ولیعصر را بزبان نیاورد همچنان میگفت خیابان پهلوی یا بجای برزگراه مدرس میگفت بزرگراه شاهنشاهی!!
او معتقد بود همه مردم مخالف نظام هستند و از انقلاب پشیمونن عمو در هیچ انتخاباتی شرکت نکرد و بقول خودش شناسنامه اش پاک بود و پدر هم به تبعیت از او در انتخابات شرکت نمیکرد.
او برای مبارزه منفی با نظام همیشه کروات میبست هر وقت رادیو آزادی اعلام راهپیمایی میکرد عمو میرفت تو خیابون پیادهروی بعدش تلفن میزد به پدر و میگفت برادر همه اومده بودن بیرون اینا رفتنی هستن کارشون تمومه!!
یه روز تلفن زنگ زد پدر گوشی رو برداشت با صدای بلند گفت سلام برادر و بعدش سکوت کرد ما طبق معمول متوجه شدیم اونطرف خط عموست و داره خبرهای جدید میده پدر زد رو زانوش گفت زدن؟ کی؟!!! ما هاج واج مونده بودیم چی رو زدن؟ پرسیدیم چی شده ؟ پدر گفت بزا بفهمم !!حدس زدیم نظام رو زدن، داشتیم به پیش بینی های عمو ایمان میآوردیم برادرم دوید طرف در تا بره خبر بده به بچههای کوچه که پدر با خشم دست دستشو گرفت از شدت هیجان دهانم خشک شده بود بالاخره پدر گوشی رو گذاشت رو تلفن پرسیدیم کجا رو زدن؟ پدر گفت جیب عمو رو زدن و عمو داشته از ناامنی های تهران برای پدر حرف میزده!!
سالها از انقلاب گذشت او کم کم باورش شد که شاه مرده و بشارت اومدن رضا رو میداد ما هم بمرور زمان دیگه قبولش نداشتیم ولی پدر همچنان به او و تفکراتش ایمان داشت.
عمو رو دیگه کسی جدی نمیگرفت لذا کم حرف شده بود.بمرور زمان فراموشی گرفت و در بیمارستان بستری شد یه روز رفتم دیدنش دیدم دستها و پاهاشو بستن به تخت تا منو دید گفت دیدی شاه برگشت!!گفتم آره برگشته،گفت دیدی حرف بیخود نمیزدم کنارش نشستم و شروع کرد از دوران کودکی، خانواده و سیاست گفتن وقتی خواستم بیام گفت بگو دستامو باز کنن خسته شدم دیگه طاقت نیوردم رومو برگردوندم با بغض خداحافظی کردم.
حزب اراده ملت ایران , حاما , افشین فرهانچی , احمد حکیمی پور , سوسیال دموکراسی , اصلاحات , اصلاح طلب , حسین اکبری بیرق , رحیم حمزه , پیام فیض , مسعود خادمی , زهره رحیمی