بزرگنمایی:
«تیم برتون» اگر آنیست که خودش را در آثارش به ما معرفی میکند، به احتمال زیاد از دستکاری داستانش از ما نخواهد رنجید. کدام داستان؟
«تیم برتون» اگر آنیست که خودش را در آثارش به ما معرفی میکند، به احتمال زیاد از دستکاری داستانش از ما نخواهد رنجید. کدام داستان؟
داستان پدر و مادری که در جزیره به خاطر بچههای جور و واجورشان شهره عام و خاص بودند و کلکسیونی از بچههای رنگووارنگ که در نوع خودش بینظیر بود. پسرکان و دخترکانی شگفتانگیز و خیرهکننده، یکی شبیه هندوانه، یکی شبیه گیلاس، دخترکی با گیسوان درخت بید و پسرکی با بالهای گنجشگ، دختری قاصدکی و پسری مارچوبهای. خانهشان فرش شده بود از ترمههای خوشرنگ و لعاب، دیوارهایش کاشیهایی از جنس نور و شیشههای رنگی کوچکی که با هنرمندی، پنجرهی اتاقها را گویی نقاشی کرده بودند. خلاصه اگر میخواستید دفتر دنیا را ورقی بزنید، یک بعدازظهر به صرف چایی، در خانه ساحلی آقا و خانم ایرانا کار شما را راه میاندخت. بین اینهمه اعضای پر نقشونگار، یک پسرک کوچولوی صدفی هم بود. پسر سپیدچهره و لاغراندامی که کلهای شبیه صدف دریایی داشت و چشمان نقرهایرنگش روی لبه کفه میدرخشید.
اما راستش الان دنبالِ شرحِ شکل و شمایل اعضای این خانواده و اشعار زندگیشان نیستیم. قصهی ما، روایتِ غریبِ یک آلرژی فصلی است که گریبان والدین را گرفت و دست آخر هم به ماجرای تلخی انجامید. نشانههای آلرژی، هر شب و هنگام خواب، بسراغ مامان و پاپا میآمد. خارش بدن، ورم چشمها، درد عجیب و غریبی که حتی نمیشد نقطهی دقیقاش را روی بدن نشان داد. این بدحالی، طوری پیش رفت که بالاخره تمام شبها، خواب آرام را از آنها ربود. هیچکدام از ترفندهای طبیبان، توصیههای اقوام یا معجون همسایههای دلسوز هم بکار خانوادهی ایرانا نیامد. تا اینکه یکشب والدین، هر دو باهم در عمیقِ یک بیقراری شبانه، کابوسی غریب را دیدند. دیدند که بلعیدنِ یک صدف دریایی، تمام درد و رنجشان را مثل آبی بر آتش، پایان داده. بیدردی و آرامش عمیقِ بعد از جویدن صدف، در این کابوس پلشت، به قدری دلچسب و وسوسهکننده بود که تا پلک از این آشفتهخواب گشودند، بدون یک لحظه درنگ، شبحوار به سمت اتاق پسرک صدفی به راه افتادند. با قدمهایی که انگار جادو شده بود و چشمانی که دیگر نور را نمیدید.
موجها با رنگ غیرگونی، خودشان را به صخرههای کنار خانه میکوبیدند و شاخههای درختان چنار، بیتابانه برگهاشان را چون خزان ناگهانی پاییز، به زمین ریختند. سارهای جزیره خود را به دریا سپردند و فرشتهماهیها یکی پس از دیگری خسته و بیجان روی آب آمدند. ستارهها از درخشش ایستادند و بال جیرجیرکهای آوازخوان خشکید. آنشب اما در میان این غوغای سیاه و حیرتآور، آدمها جز یک ناله ضعیف، چیزی ندیدند و نشنیدند.
فردا صبح، لباس خواب راهراه پسرک، با بوی ملایمی از دریا، رها شده روی تخت پیدا شد؛ و هرگز کسی پسرک صدفی را در جزیره ندید.
والدین پسرک حالا شبها بدون خارش و درد، به خواب میروند اما مدتیست که سرفههای خشن و از پی هم ریههایشان را میخراشد. این سرفههای خشک و متوالی، کمکم آنها را کلافه و عصبی کرده است. طوریکه شبها برای تَر کردن گلوشان باید چند بار رختخواب را ترک کنند و از جلوی اتاق پسرک صدفی بگذرند که زمزمهی لرزانی از پشت در قفلشدهاش در گوششان میپیچد. زمزمه میگوید: «خانه، دوستت داشتم»!