داستان مکرر به حاشیه رفتن
دوشنبه 15 بهمن 1403 - 07:25:46

رضا گنج خانلو 

در ایام ریاست‌جمهوری، ما نیز در استان زنجان همچون شما عزیزان در دیگر استان‌ها، شبانه‌روز تلاش کردیم و برای هدفی که به آن باور داشتیم، یعنی پیروزی جناب دکتر پزشکیان، از هیچ کوششی فروگذار نکردیم. البته تلاش‌های ما با زحمات شما تفاوتی داشت و آن این بود که جناب آقای حکیمی‌پور ریاست ستاد استان زنجان را بر عهده گرفتند. این موضوع باعث شد که تلاش‌های ما چند برابر شود.
پس از تحقق پیروزی، متأسفانه همچون سال‌های گذشته، به حاشیه رانده شدیم و این حاشیه‌نشینی همچنان برای ما ادامه دارد. جناب دبیرکل، جناب دکتر فرهانچی، اگر رایزنی‌ها و برنامه‌ریزی‌ها به سمت ورود نسل جدید به بدنه دولت و تلاش برای کادرسازی و نیروپروری متمرکز نشود، بدون شک بیش از پیش در این مسیر عقب خواهیم ماند.
در وضعیت فعلی، معمولاً افرادی پست‌ها و مناصب دولتی را بر عهده می‌گیرند که پیش‌تر نیز مقام و مسئولیتی داشته‌اند و باز همان نام‌ها مطرح می‌شود. اما هنر واقعی این است که شما، نسل جدید را وارد بدنه دولت کنید و از توانایی‌های ما و دوستان ما بهره بگیرید. این تغییر باید اتفاق بیفتد تا مسیر تازه‌ای برای آینده شکل گیرد.
دل من از اتفاقات اخیر پر از درد است، و جناب آقای دکتر حکیمی‌پور نیز شاهد تمام این رویدادها هستند. حق‌خواهی و سهم‌خواهی نسل جدید همچنان زنده و جاری است. امروز به من می‌گویند نسل جوان، اما من نسل جدید هستم، نه جوان. اکنون نوبت نسل جدید است که به میدان بیایند و مسئولیت‌ها را بر عهده بگیرند. به خدا قسم، ما در این عرصه به اندازه کافی تجربه کسب کرده‌ایم و پخته شده‌ایم.
عزیزان، شما در سن 27 یا 28 سالگی نماینده مجلس یا مسئول ارشد شده‌اید و مسئولیت‌های بزرگی را پذیرفته‌اید. امروز هم ما می‌توانیم این کار را انجام دهیم. لطفاً ما را باور داشته باشید.
همشهری بودن با حسین منزوی، شاعر بزرگ، طبع شعر ما زنجانی‌ها را بالا برده است و بسیاری مواقع از اشعار او برای بیان احساسات و حرف دل خود استفاده می‌کنیم. اکنون چند بیت از اشعار ایشان تقدیم شما می‌کنم که قطعاً بازتابی از حرف دل ماست:
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانیست، رو سوی چه بگریزم؟
هنگامه حیرانیست، خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «امّا»
کوریم و نمی‌بینیم، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ، از خاطِرمان رفته است
امروز که صف در صف، خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم، آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌بُریم، ابریم و نمی‌باریم
ما خویش ندانستیم، بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید، گفتیم که بیداریم!
من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست، وقتی همه دیواریم.”



http://eradehmellat.ir/fa/News/5953/داستان-مکرر-به-حاشیه-رفتن
بستن   چاپ