رویشِ لاله هایِ سفید در دشتِ غم
دوشنبه 15 مرداد 1403 - 09:56:00
آیدا آقابابایی پور
فشار آن همه رنج او را به چنین رخوتی کشانده بود. پذیرفته بود که دیگر پس از این مصلوب افکارش است و در وجودش زندانی ساخته و خود را در پیله و انزوا محبوس کرده است.
قصد کرد که قدم بزند بارانی قهوه ای رنگش را پوشید و چترش را برداشت. در شهری زندگی می کرد که باران بی خبر می بارید . دیوانه وار باران را دوست داشت ، همیشه هنگام بارش زیرش می ماند و هوای خاک باران خورده را به ریه هایش فرو می برد تا بهتر بتواند حس کند‌.
یادداشتی از خود روی انبوهی از کتاب ها که سالیان سال چیزی جز گرده های خاک نصیبشان نشده بود از خود به جا گذاشت. همه می دانستند اگر گم شود می توان او را جایی میان کتاب هایش یا حتی کتابخانه ای که مقصد همیشگی اش است یافت.
بی دلیل ساعت ها آنجا می نشست و به پندار ناشی از هجوم افکار می اندیشید .
در خانه را گشود باد خنکی گونه هایش  را نوازش کرد  از پله های خانه پایین آمد و بی آنکه مقصدی را جستجو کند به رفتن ادامه داد. 
رفت... و رفت... آن قدر رفت که دیگر توانی در پاهایش نمانده بود.
به اطراف خود نگریست تا شاید جایی برای نشستن بیابد.
کنار پارکی صندلی چوبی مانندی را دید که پیر مردی کلاه به سر ، پیپ بر لب روی آن جا خوش کرده و فارغ ز غوغای جهان به نقطه ای خیره است.
به ناچار به سمت پیرمرد قدم برداشت و جایی در کنارش نشست. فاصله شان به اندازه ی دو قدم بود.
هوا در هم رفت و ابرها شروع به غرش کردند و او فهمید که وقت باریدن است ، قطرات باران آرام آرام روی صورتش جاری شد. پیرمرد همچنان آرام و ساکت به پیپ کشیدن ادامه داد.
گویا هردوی آن ها قصد کرده بودند که به این سکوت تن بدهند.
مدتی گذشت شاید در حد چند دقیقه...اما روز ها آنقدر به درازا می کشید که ساعت ها برایش طولانی بود و به سختی می گذشت.
به ناگاه زمزمه ی شعری او را به خود آورد:
“ ناگهان خوابی مرا خواهد ربود ، من تهی خواهم شد از فریاد درد. “
می دانست فروغ است این شعر را از بر بود. روزگار جوانی را با شعر  می گذراند..
اما زمزمه ی این شعر آن هم از زبان رهگذر غریبه ای که نمی دانست کیست او را به تعجب وادار می کرد.
به پیر مرد چشم دوخت ، موهایی جو گندمی ، چشمانی که غمی عظیم درونشان موج می زد و لبخندی که معنای آن را نمی دانست‌.
پیر مرد تکرار کرد : “ ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد. “
محو تماشایش شده بود چشم هایش برق می زد اما چیزی شبیه به دلمردگی از جای جای صورتش به فریاد در آمده بود.
نگاه پیر مرد هم به سوی او بود.
لب به سخن باز کرد و پرسید:
_جوان تا حالا شده آنقدر در زندگی خطر کنی که رفتار دیوانه کننده ای ازت سر بزند؟

جوان همچنان مات و مبهوت فقط نگاه می کرد.
پیرمرد دوباره سوالش را تکرار کرد.

+اینبار جوان بی آنکه قصد کرده باشد پاسخ داد : انگار غصه لباسی است که بر تن من دوخته باشند.

_پیر مرد پرسید‌: چه بهانه ای غم را مهمان دلت کرده است؟

-جوان آهی کشید و گفت : شرحی ز حال و حالی ز شرح نیست.

_پیرمرد نگاه عمیق تری به جوان کرد و گفت : این موج ما را به هر کجا بکشاند مصیبت است اما به قول سیمین بهبهانی : “مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری”
جایی از زندگی باید چشم هایت رو ببندی و پرش کنی درون سیلاب دنیا تا ببینی سرنوشت تو را با خود به کجا می کشاند.

آنگاه دست های پینه بسته اش را روی دستان جوانک گذاشت ، نوازشش کرد و زیر گوشش آرام گفت : “از تاریکی نترس”
چترش را باز کرد ، برخواست و عازمِ رفتن شد.
آنقدر دور شد که دیگر اثری از وجودش باقی نماند
اما در سر جوان تا خانه جمله ای تکرار میشد : “ مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری.”
پیرمرد خود هرگز  به این موضوع پی نبرد که چگونه تنها با یک جمله نوری را در وجودِ جوان بیدار کرده است.



http://eradehmellat.ir/fa/News/3794/رویشِ-لاله-هایِ-سفید-در-دشتِ-غم
بستن   چاپ