عباس امامی
وقتی وارد حلبچه شدیم هم حس پیروزی داشتیم هم یه جورایی وهم و ترس،هیچ سرباز عراقی نبود کردها هم ترسیده بودن و از خونه هاشون بیرون نمیآمدن داشتم برمیگشتم به طرف قرارگاه که صدای غرش هواپیما اومد خیلی توجه نکردم روی دامنه یه تپه نشستم و چشم دوختم به حلبچه دیدم دود سفیدی از چند موضع بلند شد باور کردنش سخت بود اول احتمال دادم برای تعیین خطوط دارند با توپخانه فسفری میزنن تا خطوط نیروها رو مشخص کنند ولی دقیقا داشتن داخل شهر رو میزدند همینطوری هاج و واج داشتم نگاه میکردم دیدم بچههای ما با نفربر دارن مردم رو تخلیه میکنند از تپه اومدم پایین نفربر نگه داشت یه نفر از بچهها یه بقچه دستم داد گفت ببرش، گفتم این چیه؟ داد زد گفتم ببرش عقب و برگشت دوباره داخل نفربر و رفت منم همینجوری وایستادم و دارم نگاه میکنم بقچه تکونی خورد ترسیدم گذاشتم زمین با احتیاط بازش کردم دیدم یه نوزاد ریز و کوچولو لای ملافه پیچیدن روی دو زانوم نشستم تکونش دادم بیدار نشد یهو با خودم گفتم نکنه شیمیایی شده بغلش کردم و تپه رو رفتم بالا نیم ساعتی تا بیمارستان صحرایی فاصله داشتم چنان قدرتی به من داده شد که خستگی رو متوجه نمیشدم از شدت تکان و دویدن بچه بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن از دور قرارگاه پیدا بود داد زدم کمک کنید چند تا از بچهها دویدن به طرفم وقتی بهم رسیدن از شدت خستگی و هیجان افتادم بهشون گفتم بچه، بچه و اشاره کردم به بقچه اونا بچه رو برداشتن رفتن طرف بیمارستان صحرایی منم نفسی تازه کردم و خودمو رسوندم بیمارستان دیدم بچه رو لختش کردند دارن میشورنش بیمارستان پر بود از مجروحان شیمیایی بخاطر کمبود تخت رو زمین خوابونده بودن و بچهها با هر چی دم دستشون بود داشتن آب میریختن رو صورت مجروحین آنقدر صدای ناله و فریاد زیاد بود که طاقت ماندن نداشتم رفتم سراغ بچه پزشک گفت این نوزاد مال کیه؟ من ناخودآگاه گفتم مال منه نگاهی بهم کرد گفت تو ایرانی هستی؟گفتم آره ولی من آوردمش اینجا گفت سریع ببرش بیرون اینجا آلوده ست گفتم کجا ببرمش؟ گفت نمیدونم فقط از اینجا ببرش بچه رو پیچیدم لای ملافه آوردمش بیرون حالا مونده بودم کجا برم؟
بخاطر موقعیت شغلی همسرم با خودم آمده بود مریوان و معلم بود تصمیم گرفتم ببرمش خونه با نفربری که مجروحین رو میبرد رفتم مریوان.
شهر مملو از مجروح بود رسیدم خونه همسرم هنوز نیومده بود بچه رو گذاشتم رو زمین و خودم نشستم کنارش حالا مونده بودم چکار کنم؟ یهو یادم افتاد ببینم دختره یا پسر با احتیاط ملافه را زدم کنار دیدم دختره آنقدر خوشحال شدم که ناخودآگاه از خوشحالی گفتم آخ جون دختره بهش میخورد یکماه یا دو ماهش باشه هنوز جای بند نافش التیام نیافته بود نوزاد بیدار شده بود چشمانی روشن و عسلی داشت و صورتش سفید و موهاش طلایی کم رنگ بود شروع کرد به بهانه جویی و گریه نمیدونستم چکار کنم که همسرم اومد توخونه تا منو دید گفت میدونی چی شده؟ عراقیها دارن شیمیایی میزنن مدرسه رو تعطیل کردن همینطور که داشت حرف میزد صدای گریه بچه ساکتش کرد گفت صدای چیه ؟ منم نگاش کردم و آوردمش توی اتاق نگاش به بچه افتاد دو زانو نشست کنارش گفت اینو از کجا آوردی؟ داستان رو براش گفتم گفت الهی بمیرم زود برو داروخانه شیر خشک بگیر و شیشه ، لاستیکی و پستونک و کلی دستور دیگه ،اومدم بیرون رفتم داروخانه گفت کوپن شیر خشک داری؟ قضیه رو براش گفتم مردونگی کرد دو تا قوطی شیرخشک بهم داد و بقیه سفارشات رو خریدم اومدم خونه همسرم داشت راه میرفت و بچه از گرسنگی ضجه میزد شیر خشک رو بهش دادیم خورد و آروم شد.دو تایی دو زانو نشستیم کنار بچه و بهم نگاه کردیم هر دو داشتیم به یه چیز فکر میکردیم حالا چه باید بکنیم؟ گفتم یه اسم براش بذاریم همسرم گفت حتما اسم داره گفتم ما که نمیدونیم اسمش چیه فعلا یه اسم بذاریم تا بعد ببینم چه باید بکنیم بعد از اسامی مختلف روی اسم رها توافق کردیم وقتی واسش اسم گذاشتیم یه حس مالکیت و احساس تعلق و محبت پیدا کردیم از خونه اومدم بیرون رفتم مقر فرماندهی و قضیه بچه رو گفتم گفتن فعلآ نگهش دارید اوضاع خیلی بهم ریخته است جنگ تمام شد و رها نزدیک دو سالش شده بود شیرین زبان و زیبا با چشمانی عسلی و موهای طلایی انگار خدا نقاشیش کرده بود مأموریتم تموم شد برگشتیم تهران با توجه به پیدا نشدن پدر و مادر رها طی مراحلی براش شناسنامه گرفتیم و رسما شد دختر ما عزیز دردانه ای که به ما زندگی بخشید رها هرچه بزرگتر میشد اضطراب ما بیشتر میشد در خلوت به همسرم میگفتم بهش بگیم همسرم میگفت نه تو رو خدا نذار بفهمه.
زمان گذشت و رها بیست و سه ساله شد یه روز نشستم در خلوت با همسرم صحبت کردم از همه اضطراب هایی که در این چند سال داشتم از اینکه نکنه خودش بفهمه و یا کسی بهش بگه بالاخره راضیش کردم قرار شد دو تایی بهش بگیم.
یادمه رها داشت تلویزیون میدید گفتم بابا بیا اینجا کاری باهات داریم با بی میلی ا ومد جلوی من و همسرم روی زمین نشست دستاشو گذاشت زیر چونه اش روی میز عسلی من و همسرم روی مبل نشستیم یهو پشیمون شدم همه اون صحنه های دویدن ، فریاد زدن، بمباران و زخمی های حلبچه اومد جلو چشمام سکوت آنقدر سنگین بود که صدای چکه آب شیر ظرفشوئی عین بمباران هواپیما بود همسرم دستشو گذاشت رو دستم یخ بود رها گفت چی شده؟ همسرم بغضش ترکید و بی امان گریه میکرد رها هاج و واج نگامون میکرد گفتم بابا داستان شیمیایی حلبچه را میدونی؟ گفت نه خیلی چطور؟ تمام محیط عین شیشه شده بود اشک همه حدقه چشمامو پر کرده بود فقط شبه رها رو میدیدم وقتی بخودم اومدم رها تو بغلم هق هق گریه میکرد موهاش از شدت اشکهای من خیس شده بود همسرم با دستهاش صورتشو پوشانده بود و اشک میریخت هیچ کس اونجا نبود که به ما دلداری بده و هیچکدام توان یاری رساندن به دیگری را نداشتیم رها از بغل من میرفت بغل همسرم گریه میکرد دوباره میومد تو بغل من اشک میریخت آنقدر هر سه نفرمان اشک ریختیم که از توان افتادیم ولی من به اضطراب بیست و چند ساله پایان دادم انگار همه چیز تمام شد و رها همون نوزادی بود که شادی رو بخانه ما آورد بعدها همسرم گفت تو تمام داستان را با اشک تعریف کردی انگار برگشته بودی به همان سال 66 تو تپه های کردستان .
از اون روز تمام اضطراب ها به رها منتقل شد کانالهای کردستان عراق رو میگرفت کردی بلد نبود ولی بهش آرامش میداد حس بازگشت او اضطراب دوباره ای بود که بجان ما افتاده بود با چند نفر مشورت کردم گفتند یک گروهی هستند در کردستان عراق دنبال مفقودین میگردن با رها مشورت کردم گفت دوست داره خونوادشو پیدا کند.
سه نفری رفتیم سلیمانیه رها تستDNA داد بعد رفتیم حلبچه خیلی با گذشته فرق کرده بود رها رو بردم آنجایی که تحویلش گرفته بودم به خانه های مردم سر زدیم داستان رها رو گفتیم خیلی به ما محبت کردن هر شب به اصرار خانه یکی مهمان بودیم خوشبختانه تعدادی از مردم فارسی بلد بودند هر جا میرفتیم به چهرههای مردم نگاه میکردیم ببنیم رها شکل کدومشون است.
برگشتیم ایران و منتظر ماندیم رها هر روز سوال میکرد خبری نشد؟ زمان بکندی برای او و بسرعت برای ما میگذشت با هر تلفن بند دلم پاره میشد و قالب تهی میکردم احساس اینکه رها از ما جدا شه قلبم رو میفشرد با خودم میگفتم کاشکی از اول او رو نمیاوردم .
همسرم بیشتر سکوت میکرد کم حوصله شده بود هرچه رها بیشتر محبت میکرد او گریزان و در خودش بیشتر فرو میرفت حدود شش ماهی گذشت یه روز تلفنم زنگ خورد از شماره اش متوجه شدم خارج از کشور است خانمی بود گفت خانواده رها پیدا شده اگر امکان دارد بیایید کردستان عراق برای انجام تشریفات و رویارویی اضافه کرد مادرش در بمباران فوت کرده پدرش زنده است.
آمدم منزل حس عجیبی داشتم نه میتونستم ناراحتی خود را پنهان کنم و نه خوشحالیم قابل کتمان بود طبق معمول رها پرسید زنگ نزدند؟ گفتم چرا و سکوت کردم همسرم اومد جلو گفت چی شد؟ گفتم خونوادش پیدا شده رها از خوشحالی به هوا پرید و همسرم نشست انگار که کمرش شکست شونه هاش از شدت گریه تکون میخورد نشستم جلوش دست انداختم گردنش گفتم خوشحال باش رها رو ما نجات دادیم اون الان خوشحاله بذار این مسیر رو با آرامش طی کنه تا به انتخاب برسد پدرش سالها چشم براه بوده یهو همه ساکت شدیم رها پرسید مادرم چی؟ براش توضیح دادم که مادرش در بمباران شیمیایی کشته شده دوباره فضای غم حاکم شد رها خودشو انداخت تو بغلم و شروع به گریه کرد. آرامشان کردم و قرار شد در اسرع وقت بریم سلیمانیه.
توی راه هیچکدام حرف نمیزدیم حس اینکه ما در راهی قدم گذاشته ایم و ناچار قسمتی از وجودمان را خواهیم داد سخت آزارمان میداد و رها سرشار از امید و هیجان برای دیدن خانواده اش بود .
هنگام ورود به استقبالمان آمدند و نتایج آزمایشات و شواهد را نشان دادن گفتند پدرش و خانواده رها در راه هستند یکساعتی گذشت و رها ننشست و از پشت پنجره خیره شده بود به خیابان و همسرم آرام آرام اشک میریخت.
سرو صدای ماشین و ساز و دهل از خیابان آمد رها به هوا پرید و فریاد زد اومدن اومدن رفتم بغلش کردم خودشو چسبوند به سینه ام گفت بابا خیلی دوست دارم و بعدش همسرم رو بغل کرد گفت مامان فدات بشم عاشقتم و هر سه زدیم زیر گریه بطوریکه صدای هق هق گریه باعث شد کارکنان بیان تو اتاق گریه امان ما رو بریده بود حس اینکه دیگه رها رو نبینم از همه راهی که پیموده بودم پشیمونم کرده بود رفتیم داخل سالن غوغایی بود از دور پدر رها را نشانم دادن گرد پیری به چهره داشت وقت رویارویی شد پدر رها اومد جلو در برابرم زانو زد زانوهامو بغل کرد به کردی چند بار گفت روژان رو به من برگردون نه توان بلند کردنش رو داشتم و نه طاقت اشک نریختن نشستم جلوش بغلش کردم و های های گریستم هیچکس نیومد جلو به اندازه 23 سال گریه کردم تمام هراس از دست دادن رها را در چند دقیقه از درونم بیرون ریختم بلندش کردم گفتم این امانت در این بیست وسه سال نزد ما بود پدر و دختر در آغوش هم رفتن و من همسرم را بغل کردم و یه دل سیر گریستیم. متوجه شدیم اسم رها روژان بوده عموها ، عمه ها ، خاله هاو دایی ها اومدن دور رها رو گرفتن و بزبان کردی قربان صدقه اش رفتن در این بین عکسی بزرگ از یک زن زیبا دست یکی بود چقدر شبیه رها بود اومد جلو و بزبان کردی گفت مادر روژان است و دوباره شادی به گریه تبدیل شد.
دسته جمعی با آهنگ و رقص کردی رفتیم خانه پدر رها همسرم غمزده فقط خیره شده بود هیچ حرفی نمیزد منم آشوبی در دلم افتاده بود دختران فامیل رها را دورهاش کرده بودن و به زبان کردی حرف میزدن چند نفر که فارسی بلد بودن ترجمه میکردند میخواستیم بریم هتل رها اومد کنارم گفت بابا تنهام نذار پدرش وقتی فهمید اومد جلو دستامو گرفت در دستش و بزور بوسید یکهفته در حلبچه ماندیم هر شب مهمونی و رقص و پذیرایی برقرار بود همسرم کم کم یخش باز شد به ما گفتن به روژان فرصت بدید خودش انتخاب کند با دلی آکنده از عشق و دلواپسی از هم جدا شدیم یک ماهی گذشت رها هر روز تماس تصویری میگرفت و صحبت میکرد لباس کردی پوشیده بود چقدر خوشگل شده بود یه روز رابط ما زنگ زد گفت روژان مادرش رو انتخاب کرد!!!