کنکور با طعم آبنبات
چهارشنبه 19 مهر 1402 - 20:33:04

زهرا فاخری (ثمین)

شاید آخرین باری که زندگی بدون وجود او را تجربه کردم به خاطرات بسیار دور در ذهنم بر می‌گردد. شاید آخرین لبخند عمیقی که در زندگی ام زدم مربوط به دنیایی میشد که هنوز او را نمیشناختم. دوره ای که هنوز میزان سنگینی وجودش را درک نکرده بودم، انتظاری هم نمیشد داشت. از نظر خودم، کودک درون و ظاهر نوجوانم حق هم داشت چیز زیادی از او نداند.

شاید یکی از افرادی باشم که تجربه زندگی زیادی با او را داشتم. اویی که روح و روانم را عین خوره ای می‌خورد. 
به هرکسی که تجربه زندگی با او را داشته و او را جدی می انگاشته که نگاه میکردم، چشم هایی سرشار از اقیانوسی طوفانی میدیدم که شاید هر لحظه این امواج اقیانوس فوران کند یا بشود به آتش فشانی تشبیهش کرد که هر لحظه ممکن است فوران کند، گویی همه آنها را میشناختم. احساس میکردم نقطه مشترکی بین همه ما وجود دارد. با چشم های سرشار طوفانمان به سمت قطاری میرفتیم. راننده بداخلاق قطاری ما را سوار بر قطارکرد. ما هم به امید مقصدی سرشار از خلأ های زندگیمان از جمله آب نبات های جادویی که هیچ وقت طعمش را نچشیده بودیم گول او را خوردم.
او ماهر بود و چیره در کاری که انجام می‌داد. قطار ما را با خود به مسیر هایی می‌برد که هر لحظه غافل گیری عجیبی برایمان داشت و هر لحظه شاید از خودمان می‌پرسیدیم اصلا اینجا چه میکنیم؟  سوال های بی جوابی که در ذهنمان می‌ماند و گویی هیج وقت جوابی برایشان پیدا نمی‌کردیم. مقصد دور بود، خیلی دور، شاید هم اصلاً مقصدی با آب نبات های جادویی وجود نداشت. شاید هم مقصدی بود اما برای مسافرین محدودی بود.شاید بیشتر برای مسافرینی که از قبل بهای بیشتری برای صندلی هایشان پرداخت کرده بودند یا به ندرت برای کسانی که واقعا با هر طوفان و مسیر نا ملایمی باز هم خودشان را حفظ می‌کردند و با وجود آسیب ها پرقدرت، همچنان بر روی صندلی هایشان می‌نشستند و منتظر مقصد رویاهایشان می‌شدند.  
در جایی که من زندگی میکردم یکی از مغازه هایی که فروش بالایی داشت، مغازه رویا فروشی بود. هرروز والدین زیادی به همراه فرزندانشان به آن مغازه می‌رفتند و رویایی می‌خریدند. بعضی هایشان گرانتر بودند. هرکس به اندازه توانش رویایی میخرید و سپس یک بلیط قطار. و میدیدم کسانی را که هیچ وقت نمی‌توانستند رویایی از آن مغازه بخرند چون توان پرداخت مبلغ آن را نداشتند. بعضی هایشان جلوی آن مغازه می ایستاند و به ازای خروج هر بچه ای با والدش بغضی را در گلو میفشاردند و خشمی را در چشمانشان پنهان میکردند. بعضی هایشان نمی‌توانستند بغض خود را در گلو پنهان کنند و چند قطره ای اشک می‌ریختند. 
من در آن لحظات، در محل افتادن آن اشک های غم انگیز، درخت ارغوان را می‌دیدم که می روید و سرحال تر از همیشه قد علم می‌کند. گویی آن درخت، تمام حرفهای ناگفته آنها را به من میگفت. خاصیت عجیبی داشت اما کمتر کسانی می‌توانستند آن را ببینند. خودش را به هرکسی نشان نمیداد. 
و من، شاید رویای اشتباهی از آن مغازه خریدم. رویایی که مدام با او جنگ داشتم و هیچ وقت با یکدیگر به صلح نرسیدیم. آن روز که به آن مغازه رفتم را هنوز به یاد دارم. گویی در کیسه خریدهای من کمی هم سردرگمی گذاشتند. همه ما یا شاید بشود گفت اکثرمان با اینکه می‌دانستیم آب نبات های جادویی هیچ وقت قرار نیست نصیب مان بشود، باز هم رویایی میخریدیم.
 میدانید، احتمالش کم بود، خیلی کم اما در تاریکی آن مغازه رویاها می‌درخشیدند و نور آنها باعث میشد برای دقایقی نفس عمیق بکشیم.  بعد ها به گوشمان می‌رسید که حتی افرادی که به مقصد نهایی قطار می‌رسیدند، بعد از مدتی، با همان قطار، مسیر را برمی‌گردند تا به ما بگویند که هیچ وقت آب نبات جادویی ای وجود نداشته. در عوض، چه بسیار آب نبات های معمولی ای بوده که برچسب جادویی رویشان زده بودند.
 مدرسه های به ظاهر سبزی داشتیم، در شهرمان، اما درونشان به اندازه ظاهرشان زیبا نبودند، خاکستری بودند. آسمان از آنجا کمی تیره تر به نظر می‌رسید و منی که همیشه بلیط های قطارهایم را گم کرده بودم یا جا مانده بودم از رسیدن به پایان، زمان زیادی را در خانه سپری میکردم.
 هر بار که کسی می پرسید که “آیا بازهم بلیطم را گم کرده ام یا باز هم نتوانستم به پایان مسیر برسم”، از درون، خودم را از دنیای آب نبات های جادویی دورتر تصور می‌کردم. به مرور زمان هر بار که از قطار جا می‌ماندم یا اواسط مسیر مجبور به ترک قطار میشدم، یکی از دوستانم را از خود دور میکردم.
  در کوچه های نزدیک مدرسه که قدم میزدم، مشهور بودم به اینکه هیچ وقت حتی نتوانستم سوار آن قطار بشوم. تمام چیزهایی که می‌دانستم بابت چیز هایی بود که شنیده بودم.
 در شهر ما پنجره های خانه ها خیلی کوچکند، به سختی می شود منظره بیرون را به خوبی تماشا کرد. اما منی که همیشه دلم میخواست در اتاقم پنجره بزرگی داشته باشم، ازپدرم پرسیده بودم که می‌شود پنجره اتاقم را بزرگ تر کنند و پدر پاسخ داد که قانون شهر را نمی‌توان زیر پا گذاشت. در این شهر، همه پنجره ها باید کوچک باشند.
  در این مدتی که در خانه مانده بودم، می‌شنیدم که سرزمین آب نبات های جادویی دیگر مثل قبل نیست. دیگر حتی آب نبات های به ظاهر جادویی هم وجود ندارد. همه چیز در حال تغییر بود. هیچ وقت متوجه نمی‌شدم چرا کاری انجام نمی‌دهم که من هم سوار قطار بشوم اما یک روز با خودم تصمیم گرفتم، حالا که به سرزمین آب نبات های جادویی نرفته ام، جایی که هستم را کمی آبی تر و روشن تر ببینم.
 در مرحله اول پنجره اتاق را به هر زحمتی که بود، بزرگ تر کردم. حالا منظره بیرون را بهتر میبینم. به نظرم اینجا هم چیزی کمتر از سرزمین آب نبات ها ندارد. رنگ سبز عجیبی همه جا را فرا گرفته.
 حالا که پنجره بزرگ تری دارم، خانه های ته شهر را هم که هیچ وقت نمیدیدم، می بینم. حتی جاهای خاصی را می‌بینم که هیچ وقت تا حالا ندیده بودم. مثلا تازگی ها متوجه شده ام در انتهای شهر یه گودال عمیقی وجود دارد. خیلی عمیق است و درختان سبز قطع شده زیادی را داخل آن قرار داده اند. هرچه فکر میکنم دلیل قطع شدنشان را نمی فهمم.
کمی آن طرف تر جاده ای باریک را می‌بینم که افرادی از طریق قطار های خاص و متفاوتی به سمت مسیری حرکت می‌کنند. کمی که بیشتر دقت می کنم، روی قطار را می‌بینم. روی قطار نوشته:” مقصد: سرزمین آب نبات های جادویی”.
 اما چطور تا حالا من این راه میانبر را ندیده بودم؟ اصلا بلیط این قطارها را کجا می‌فروختند، نمی‌دانستم ولی از کشف جدید خودم راضی بودم و آن لحظه با خودم فکر میکردم کاش کمی زودتر پنجره اتاقم را بزرگ‌ تر کرده بودم . 
گویا در شهر کوچک ما، برای اینکه کسی بخواهد شانس فرزندش در رسیدن به آب نبات های جادویی بیشتر باشد، یا فرزندش را به شهرهای دیگری می فرستاد. شنیده بودم که شهرهای بزرگ اطراف ما شانس بیشتری برای رفتن به سرزمین اب نبات های جادویی دارند. از شهر ما، هر کس می توانست به آنجا می رفت تا از ایستگاه آنجا بلیط بخرد. این قطارهای تازه کشف شده هم، همشهری های خودم هستند که از نزدیکی من می گذرند. 



http://eradehmellat.ir/fa/News/3523/کنکور-با-طعم-آبنبات
بستن   چاپ