حسن اسدی
میگویند که بزرگترین صفت و یا ممیزه تمدن ایرانی محوریت عنصری به نام شعردر آن است زیرا که شعر در این تمدن همیشه محملی جاودان و پر قدرت برای گذر از فرازها بوده است و این بر مبنای سخن فردریش نیچه آلمانی که فرمود: مردان استثنائی یک عصر، بیشتر فرزندان فرهنگهای قدیمی و نهالهای دیررس نیروهای گذشته اند. من در آنها میراث یک ملت و آداب و رسوم آن را میبینم.
حکایت از واقعیتی شیرین دارد که در آن شاعران ایرانی بی گمان تبلوری از همه چالشهای فرهنگی نسلهای قبل از خود و اندوختهای پروزن برای نسلهای بعد از خود بودهاند
برای نمونه اگر به داستان زندگی جاوید نام شاعر پر آوازه شهر و دیار من ابهر یعنی سعید بداغی توجه کنیم بهسادگی در مییابیم که این اسطوره کلام در خانوادهای منضبط و در مکتب پدری عارف و مؤثر در احوال جامعه تربیت و پرورش یافته و آنچه را که بتوسط شعر و نوشته های منثور به بلوغ رسانده به نوعی اندوختهای بوده که پیش از او در خانواده و در نزد گذشتگانش جمع آوری و نظام یافته است
حال سئوال این است که چرا در تمدن ایرانی شعر محوریت دارد و بهعنوان یک متاع ارزشمند باید بر سر گرفته شود و به تبع آن شاعری به نام چون سعید بداغی در قلب و جان هر یک از ما ابهریها زنده و جاودانه بماند؟
برای پاسخ به این سؤال به سراغ ملک الشعرا بهار میرویم و با عاریت گرفتن این کلام از ایشان که در وصف شعر فرمودهاند:
شعر خوب چیزی است که از احساسات، عواطف، و انفعالات و از حالات روحیهء صاحب خود، از فکر دقیق پرهیجان و لمحهء گرم تحریک شدهء یک مغز پرجوش و یک خون حرارت حکایت کند...
به ابیاتی از استاد بداغی رجوع کنیم تا ببینیم که در نزد ایشان از اوصافی که ملک الشعرا بهار برشمرده اند چه انباشتهای وجود داشته است؟
استاد بداغی در حوزه وطن دوستی و به تبع آن عشق به ابهر چنین میسراید:
من آیری سؤزلره ابهر سؤزون قاتان دییلم
من حرفهای غیر را به حرفهای مربوط به ابهر قاطی نمیکنم
آغیزدان اؤز تیکهمی قایتاریب اتان دییلم.
لقمه داخل دهانم را بر نمیگردانم و نمیاندازم ...
اگر ائشیک قاپینی آج قالیب ساتام بیرگون،
اگر روزی بهدلیل نیاز در بیرونی را بفروشم
ائویم قالا قاپیسیز، من وطن ساتان دییلم.
خانهام اگر بیدر بماند کسی نیستم که وطنم را بفروشم
نگاه به ابیات فوق و غنایی که در آنها وجود دارد گواه این سخن از ملک الشعرای بهار است که فرمود: شاعر آن است که در وقت تولد شاعر باشد، بهزور علم و تتبع نمیتوان شعر گفت...
زیرا که اشارات به کار گرفته شده در ابیات فوق که بسیار غنی و عالمانه میباشند نشان میدهد که این جاودانه فروغ ادب و شعر ایرانی آنچه را که در ذوق و قریحه داشته اند بدون تکلف بیان میکردهاند و به مصداق آنچه که از جان برآید برجان مینشیند جان کلامشان روح و جان مخاطبانشان میشده است
و یا آنجا که ایشان به لطف طبع نازک خویش این ابیات را میسروده اند:
سزای قامت من نیست رنگ جامهی بید
به هر طرف نکند میل شاخ و برگ تنم
نهال تازه چه میداند از گذشتهی باغ؟
بخوان ز دفتر گیتی حماسهای کهنم
مقصودشان تأکید بر این نکته بوده است که ممکن نیست کسی که از حماسه های کهن ایران زمین آگاهی داشته باشد چون بید هر لحظه ای به سویی وزان شود و رنگ و بوی وابستگی به غیر بگیرد
به هر حال این جاودانه نام برای من ابهری که سری در موضوع قلم دارم سرمایهای بزرگ و نادر بود که دست طبیعت به قهر ما را از آن جدا کرد، باشد که یادآورانی متعهد برای باقی مانده های جاودانه ایشان باشیم