محمد هادی خوشکلام
بتهوون کار خودش را عامل سقوط هنر بایدن و مسائل نمی دانست که خیلی چیزها از آنها آموخته بود ولی از آزادی نویافته اش لذت میبرد. روشن است که بتهوون پس از سال 1815 یعنی در آخرین دوره آفرینندگیش نمیتوانست همان موسیقی مبارزه و پیروزی را که در دوران ناپلئون تصنیف کرده بود به روی کاغذ بیاورد. آن زمان به نظر میآمد که انبوهی از نهادهای سرکوبگر و ارتجاعی نه بر اثر سرنگونی حکومت های خودکامه فئودالی به دست ناپلئون بلکه بر اثر مبارزه بر ضد او در راه آزاد سازی ملت هایی که به دست او غارت شده بودند از صحنه روزگار محو خواهند شد. به دنبال شکست ناپلئون، اتحاد مقدس تمام وعده هایی را که به توده های مردم داده شده بود زیر پا گذاشت و کوشید حکومتهای استبدادی را در سراسر اروپا از نو بر پا دارد و تمام جرقه های دموکراتیک برجای مانده از انقلاب فرانسه را خاموش کند. در این زمان الگوی روانی یا درام درونی موسیقی بتهوون دگرگون شد. سراسر این موسیقی را احساس تراژیک ژرفتر، نیش دارتر و نافذتری فراگرفت. کوششهای او برای دور کردن این احساس دشوارتر و آزار نده تر است و اگر دوباره به آرامش، شادی و اطمینان از آزادی بشریت دست یابد، مانند آخرین سوناتهای پیانو آخرین کوارتت ها و روشن تر از همه در سمفونی شماره 9، اینان همگی در حکم بیان پیوسته اطمینان به آینده است نه شادی از پیروزی موجود.
در اینجا به یاد شعری از والت ویتمن پس از شکستهای سال 1848 می افتیم: آزادی ... بگذار دیگران از تو مأیوس شوند، من هرگز از تو مأیوس نمی شوم. آیا خانه بسته است؟ صاحبش رفته است؟ ولی تو آماده باش، از چشم دوختن خسته مشو زود باز خواهد آمد، پیامآورانش می آیند. چرا اوضاع تا این اندازه تیره شد؟
همچنان که سرمایهداری از پیروزی بر فئودالیسم مطمئن شده بود و همچنان که طبقه کارگر بزرگتر میشد، سازمان مییافت و خود را آموزش میداد، طبقه حاکم با شناخت انقلاب های ضد فئودالی به مبارزه و مخالفت بر می خواست. هنرمندان بزرگی که این جنبش را در عرصه اندیشه ها منعکس کردند به شخصیت های افسانه ای تبدیل شدند. سونات های بتهوون در دوران حیات خودش در همه جا اجرا می شدند و مردم از شنیدن شان لذت می بردند، سمفونی شماره 9 و آخرین کوارتت های بتهوون که امروز غامض تلقی می شدند در دوران حیات او بی هیچ مشکلی اجرا و با اقبال همگانی روبرو می شدند. وقتی بتهوون درگذشت تمام مردم شهر وین یکپارچه به تشییع جنازه اش رفتند. ولی واقعیت دارد که یکی دو نسل بعد مجبور شدند انبوه عظیمی از آثارش را از نو کشف کنند و به دفاع از آنها برخیزند.
بدون تردید موسیقی بتهوون از احساسات شخصی تهی نیست ولی در هنر دیواری میان عنصر شخصی و اجتماعی کشیده نشده است. هر تغییری در نهادهای اجتماعی و سیاسی، گونه تازهای از شخصیت را در خط مقدم جبهه تاریخ قرار می دهد که نشان دادنش و پرده بر گرفتن از چهرهاش کار هنر است. اگر موسیقی بتهوون را صرفاً تجسم ذهنی انسان بدانیم موسیقی او به مراتب فراتر از این بحثها میرود. تجسم ذهنی است که تماماً بر حیات وقوف دارد، در برابر هر رویدادی با حداکثر حساسیت و ژرفای فکری واکنش نشان میدهد و شجاعانه هر آنچه را بی فایده و که نمیدانست رد میکند. یعنی همان ذهنی که در حیات سیاسی آن روزگار در خط مقدم جبهه تاریخ ایستاده بود و حقوق بشر را به گوش جهانیان می رسانید.