در بیشتر فضاهای اجتماعی، ما معمولاً بدون گفتگو و ردوبدل کلام، از کنار هم عبور میکنیم. در مترو، بازار، پاساژ، جاده و بسیاری از محیطها، امکان و انگیزه ایستادن و صحبت و تبادل اندیشه به ما دست نمیدهد. برای همین چنین موقعیتهایی هم کمکی به اطلاع ما از نحوه تفکر یکدیگر نمیکند. در جاهای معدودی هم که فرصت گپ و گفت حضوری برایمان فراهم میشود، مثل صندلیهای پارک، اتاق انتظار آرایشگاهها، تریای اداره، سر صف یا میهمانیها، قاعده «از هر دری سخنی» جاری است که به طور معمول انتقال احساسات و عواطف و گلایهها، بر تبادل اندیشه و پندار غلبه میکند. اما بهزعم من، نمایشگاه کتاب از معدود مصافی است که از این منظر، توفیر جدی دارد. مثلاً شما یک غرفهدار هستید و دقیقاً روی پیشخوان خود، اندیشه یا اندیشههایی را به مخاطب و به جامعه عرضه میکنید یا آن تفکر را به پرسش میگیرید. عابرانی که روبروی اتاقکِ بیدر و دیوار شما درنگ میکنند، در همان زمان کوتاه میتوانند دست به ارزیابی و داوری و اظهارنظر در باب آن اندیشه یا اندیشهها بزنند و یکی از معدود میادین و مجالهایی خلق میشود که شما را قادر به شناخت نظام فکری جامعه میکند. باتوجهبه موضوعات ارائهشده، عریان و مستقیم شاهد آن هستید که افراد مختلف، چقدر از نظم گفتمانی برخوردارند؟ نظام پنداری آنها روی چه اجزا و ارزشهایی بنا شده و از چه قواعد و الگوهایی پیروی میکند؟ اساساً تصویری که از مسیر یک انسان اندیشمند و مطلع و آگاه ترسیم میکنند، چگونه تصویری است و چقدر سروسامان دارد؟ آیا جزء و کلش با هم خواناست یا از ناخوانایی رنج میبرد؟ غرفه انتشارات ما در این ده روز، علاوه بر چند جلد کتاب با موضوعات ویژه و متفرق، چند مجموعه ارائه میکرد. یکی از مجموعهها خوانشی از سوسیالدموکراسی بود. سری دیگری از کتابها به موضوع نهادهای مدنی و کنش سیاسی و محلی پرداخته بود و در مسلسل دیگر به مستندسازی، تبیین و توصیف هرچه دقیقتر حزب، تاریخچه، مواضع و دیدگاههای تشکیلات پرداخته بودیم؛ لذا روزنه تبادل اندیشه و بحث برای مخاطب علاقهمند و ریزبین در حوزههای مربوطه تا حدودی گشوده بود.غرفههای ناشران در نمایشگاه کتاب تهران، عموماً از استقبال حضوری و جمعی سه گروه برخوردار میشوند. دسته نخست، ناشرانی برجسته و شهره و قدیمی که هواداران فراوان و جدی دارند و گاهی هواداران، برای ملاقات این ناشران تا رسیدن زمان نمایشگاه، روزشماری و برنامهریزی میکنند. دسته دوم ناشرانی که از حمایت و اقبال جمعیتهای قومی و مذهبی برخوردارند. مثل غرفههایی که کُتب اهلتسنن یا اقوام را عرضه میکنند. البته چنین گرایشاتی غرفههای ایشان را پرشور و رونق میکند. دسته سوم واحدهای انتشاراتی هستند که از حمایت مستقیم حکومت بهره میبرند. کتابهای آنها با استفاده از یارانههای مستقیم و غیرمستقیم به نشر رسیده است. در روزهای نمایشگاه، صداوسیما و دیگر رسانههای دولتی با مسئولین غرفه یا نویسندگان آنها مصاحبه میکنند که ضمن تبلیغ عمومی محصولات، همزمان کتب آنها از سوی مراکز و مؤسسات مختلف و مشخصی به طور تجویزی یا دستوری خریداری میشود.در عرصه نهچندان آزاد و برابر نمایشگاه، البته که کتابهای سیاسی، آنهم با برند حزبی، توجه مخاطبان بسیار محدود و ویژهای را جلب میکند. مراجعانی که لزوماً هم بهخاطر تأیید و تشویق شما پا به غرفه نمیگذارند؛ بلکه در اکثر مواقع، شما را کیسهبوکسی برای تخلیه نارضایتیهای سیاسی و ناخرسندیهای اجتماعی تلقی میکنند. گویی باید یکتنه پاسخگوی تمام ناکامیها، کژکارکردیها و بدکرداریهای عرصه سیاست ایران و جهان باشید. در مدتی که با این دسته از مخاطبان روبرو هستی، گویی در میدان نبردی. از یکسو باید توجه و اخلاق و احترامی را که به آن توصیه میکنی رعایت کنی. از سویی باید مراقب باشی که برخلاف واکنشهای محرک و تند مخاطب، از کوره در نروی و پا از خطوط ادب بیرون نگذاری و از سوی دیگر، میدان را یکسره به حریفی که جز برای شکایت و گله، نزد تو نیامده واگذار نکنی و از فرصت اندک و نایابت برای تأثیرگذاری و انتقال پیام بهره بگیری. البته که کار پیچیده و دشواری است و البته خیلی هم روشن نیست که آیا مزایایش به دردسرهایش میچربد یا خیر!اما برگردیم به مسئله آشفتگی گفتمانی که در عنوان دلنوشته هم آورده بودیم. زیبایی دنیا البته به تکثر و تنوع آن است و شما در پشت پیشخوانِ غرفه، این رنگارنگی را به جالبترین شکلی تجربه میکنید. خوشبختانه ما هم این فرصت را داشتیم که با اندیشهها و ذهنیتهای مختلفی در غرفه انتشارات روبرو باشیم.حضور شهروند دو تابعیتی کراواتی که بهسختی فارسی صحبت میکند؛ اما بهخاطر بیزاریاش از آموزشهای جنسی در مدارس اروپا و آزادیهای نوجوانان در روابط اجتماعی اروپایی، آنان را مللی روبهزوال، و نظام سوسیالدموکرات را مسئول این انحطاط و زوال میشمرد. ازاینرو سرزنش و نکوهش ما را هم که مبَین نظام سوسیالدموکرات هستیم، روا میداند.مُراجع دیگری، آنچنان از زمین و زمانه ایران کینه به دل دارد که نمیتواند حتی یک جمله را بدون طعنه و سرزنش به ایران و ایرانی خاتمه دهد. هر رفتار و هر گفتار بازدیدکنندهای، همه چیز از جمله خود نمایشگاه و انتشارات و ما و تحزب و هر چیزی را ماکتی از واقعیت یا دروغی بزرگ میپندارد و مدام ایرانیان را به اسارت غول ناآگاهی و تعصب و تنبلی و انفعال در برابر آن متهم میکند. چیز زیادی نمیگذرد که در حرفهایش بارقه باورهای دینی ظهور میکند. باور به عقوبت ستمکاران در جهنم با همان روایات سنتی و سوختن مداوم باعثان و بانیان وضع موجود در آتش با اشد عذاب اخروی. کار بجایی میکشد که اعتقاد متعصبانهاش به حالوروز دوزخیان و ظالمان و ستمگران را در کمتر فرد متشرعی پیدا میکنم! مراجعین دیگری هم در میان بازدیدکنندگان هستند که چون عناوین کتاب برایشان جذابیتی ندارد. انگشت روی تنها داستان عاشقانه غرفه میگذارند و اصرار دارند که همان جا برایشان آخر داستان را تعریف و فاش کنی و بگویی که آیا پایانی خوش و شیرین دارد یا تلخ و گزنده؟ آیا دلباختگانش، با هم عروسی میکنند! یا سرانجامشان ناکامی است؟بعضی از بازدیدکنندگان نیز با دیدن واژههایی مثل حزب در سر در غرفه، پوزخندی حوالهات میکنند. برخیشان متکبرانه از نزدیک غرفه عبور میکنند و میگویند: «مگه در مملکت، حزب هم داریم؟» و نفراتِ دور و برشان را هم به همراهی با پوزخند و تمسخر میکشانند. مایل به درنگ کوتاهی هم نیستند که پاسخ یا کلامی از تو بشنوند. گویی حقیقتی محض را چون خردمندی، به ابلهی در پشت میز غرفه گوشزد میکنند و انگار تویی که تقلا و تفکر و رنج سالیان، پشت حکایتت خوابیده است، نادانتر یا دروغگوتر یا خیالبافتر از آنی که لیاقت یک ثانیه مکث آنها را داشته باشی. بسیاری کسان، شناختی از حزب، از انتشارات حزبی و تفکیک این دو نداشتند. نگاهشان به سر در، به تیتر کتابها و به تو - بهعنوان مسئول غرفه -، سرشار از ابهام بود. برای بیشتر آنها، آنقدرها کنجکاویبرانگیز نبودیم که شوق پرسیدن و رفع ابهامشان پیش بیاید. اما درود و آفرین بر آن بخش اندکی که میایستادند و از این نادانستن فرار نمیکردند و میپرسیدند و تو مجال طلایی و نایابی مییافتی که در حد بضاعت خود و فرصت موجود و حوصله او، توضیحی را تقدیمشان کنی.تعدادی از عابران و بازدیدکنندگان، در هیئت استقبال از چهرههای از ما بهترانِ مسئولین، آنچنان غرق در شورآفرینی حول مهره مراد خویش بودند که با دست و باسن و دوربین به میز پلاستیکی حاوی کتابهای ما میزدند و دکور ناپایدار ما را جابهجا میکردند. حتی یک نفرشان نمیایستاد تا به پشت سرش نگاهی بکند یا پوزشی بخواهد. هرچند هیئتهای اینچنینی که از ما عبور میکرد، چنان مست از حظِ آزادگی میشدم که حاضر نبودم یکلحظه از عمر مستقلم را با کل روزهای عمرشان عوض کنم. طبق معمول، شمار قابلتوجهی هم از راهروها و غرفهها بهگونهای عبور میکردند که گویی در شهر شلوغی، بی آدرس و بینشان ره گمکرده باشند. راستش باتوجهبه کثرت شمار ناشران و کتابهای منتشرشده، ضرورت آموزش و ارائه یک الگو برای بازدید بهینه از نمایشگاه، امری ضروری است وگرنه برای خوانندگان غیرحرفهای با نیازهای عمومی، بازدید و انتخاب و خرید کتاب از میاناقیانوسی از عناوین، میتواند کاملاً سردرگمی و گیجی و ناکامی ایجاد کند. در این میان اما غریبههایی به شما سر میزدند که از هر آشنایی و هر خویشاوندی آشناتر و خویشاوندتر بودند. در مدتی که من در غرفه بودم، تعدادشان البته به شمار انگشتان دست نرسید، اما لازم هم نبود. چون حتی یک نفرشان میتوانست بمبی از انرژی و انگیزهای شگفت در تو بیافریند که هر مسیر شکستخورده و متروکی را از نو بیاغازی. من سعادت دیدارشان را پیدا کردم. یکیشان عزیز و مهربانی بود که سال پیش از کتابهایمان خریده بود و لزوم روانتر شدن ترجمه اولین کتابم از مجموعه سوسیالدموکراسی را محترمانه به من یادآوری کرد و مشتاقانه از کتابهای جدید این مجموعه پرسید. دو نفر دیگر، دو مرد، یکی بزرگسال و دیگری میانسال. بزرگسالِ دانشجو با دیدگاههای اصولگرایانه، اما آنچنان مسالمتجو و گفتگو محور که دلم میخواست دوستیمان پایدار باشد. دیگری بازنشستهای مخالف نظام که گویا حرفهای تلخ جهان آنچنان گوشهایش را آزرده بود که تصمیم گرفته بودند کمتر بشنوند و من دهانم را نزدیک گوشش میبردم تا صدایم را برای پرسشهای از روی شوق و ذوقش، به او برسانم. موقع خداحافظی تعظیمی کرد و ایستادگی ما را در این دشواری و تنگنا ستود. هر جا هست جانش از گزند در امان باشد، او که از هر شنوایی، نیو شاتر بود.امیدوارم باز در این دنیای نهچندان پهناور، هر سهتان را دوباره به مجالی کافی ببینم، ای «منهایی که ما بودید»! زهره رحیمی، مسئول کمیته آموزش و توانمندسازی حزب اراده ملت ایران