در بغل گوش ما کشور افغانستان روزگار خوشی را تجربه می کند. در آن کشور کودکان در روستاهای دور افتاده به دنیا می آیند، خارج از مناسبات سرمایه دارانه کودکی می کنند و با اسباب بازی های ساده و دست ساز و در دل طبیعت شادی می کنند تا به سن مدرسه برسند. در مدرسه آنچه برای یک زیست ساده نیاز است را یاد می گیرند، خواندن و نوشتن، قرآن خواندن، اندکی حساب و کتاب، شعر و حکایت و داستان و مثل؛ و بعد وارد فرایندهای کاری سنتی پدران و مادرانشان می شوند. دختران خیلی زود همسری میابند و به تربیت و نگهداری بچه ها مشغول می شوند و پسران؛ گرچه شرایط اندکی بی رحم و سخت است و طبیعت چندان مهربان نیست به کار کشاورزی و صنعت گری می پردازند و روزی خانواده را کسب می کنند.
مناسبات سنتی حاکم بر خانواده و ایل و قبیله نیز کهولتی همراه با احترام و نوادگانی بسیار را برای ایشان رقم می زند تا سالمندی عزتمندانه ای را طی نمایند. گرچه ممکن است در این میان اندکی آمار مرگ و میر بالا باشد اما هم طب سنتی و گیاه درمانی هست و هم به جای آن زندگی، سرشار موهبت های طبیعی است و این مرگ ها نیز می توانند بخشی از سرشت دنیای انسانی تلقی گردند.
همچنین روزهای تعطیل و شبهای طولانی خانواده دور یکدیگر جمع می گردند و با بازی های سنتی و تعاریف شگفت بزرگترها، همه سرگرم می شوند. دعواها و چشم و هم چشمی ها کمتر است و ریش سفیدانه حل می شوند، بسیاری از آسیب های اجتماعی نیز اصلا بوجود نمی آیند تا لزومی به حل شدن آنها باشد. نه خبری از سرو صدا و آلودگی است و نه خبری از تکنولوژی های شیطانی تن پرورکننده و گناه آلود. لذت های آدمیان گرچه محدود است اما عمیق و انسانی و طبیعی است. خبری از ایسم های متعدد و گعده های علمی، فلسفی و سیاسی گمراه کننده نیز نیست.
در این میان گاه سیرک یا کارناوال یا شهرفرنگی نیز عجایب دنیای از ما بهتران را نشان می دهد و به رویا بافی کودکان دامن می زند. ظاهرا جامعه ای ایده آل در وسعتی بسیار، در حد یک کشور، در جریان است.
در این میان گمان میرود که دو چیز می تواند این آرامش طبیعی را برهم زند، یکی طمع بیگانگان که برای دفع آن لازم است هم وحدتی درونی حکم فرما باشد و هم مقاومتی متکی به سلاح های بروز و تهدید کننده؛ و دوم وسوسه کسانی که فریفته شهرفرنگ ها می شوند و لازم است آزادشان گذاشت تا بروند به آنجائی که این وسوسه ها را پاسخ می گویند. پس می بینیم که هنوز می شود دنیایی رویایی را ساخت. در همان شهر فرنگ هم بودند و هستند متفکران و مصلحانی از روسو و ثورو گرفته تا بومگرایان و مارکسیست های تخیلی و غیره که گمان می کنند راه نجات ما بازگشت به این شیوه زندگی است.
ظاهرا ساختن این چنین آرمان شهری، آرزوی متولیان امروزی امور در ایران نیز هست و این مردم هستند که مانعی در برابر تحقق این دنیای مطلوب می باشند. شاید اگر متولیان امر صادقانه رویایشان را با مردم در میان بگذارند کار ساده تر شود و شاید لازم است مردمان دست از استانداردهای ایجاد شده توسط شهرفرنگی ها بردارند و کوتاه بیایند. در این صورت همین دولتمردان می توانند به خوبی جواب گوی نیازهای سنتی جامعه ایران باشند و اینگونه در مخمصه قرار نگیرند.
اما علاوه بر آن دو تهدید مشکل دیگری نیز وجود دارد و آن خصلت و ذات انسان برای پیشرفت، بلند پروازی و اوج گرفتن است. نمیدانیم متولیان برای این موضوع چه راهکاری میاندیشند. اما به نظر میاید مسئله اصلی همین جاست. لازم است لختی بیاندیشیم، شکاف سنت و مدرنیسم هنوز از اصلی ترین شکاف های جامعه ایران است و تا به شیوه ای مناسب پر نشود، ایران روی آسایش را به خود نخواهید دید.
http://eradehmellat.ir/fa/News/1943/اگر-مردم-استانداردها-را-پایین-بیاورند-مشکل-حل-می-شود