اصطلاح “خوب زیستن” (well-being)، در فلسفه، برای توصیف آنچه بهصورت غیر ابزاری و غایی، در نهایت برای فرد مفید است، به کار میرود. اگرچه پاسخ به این پرسش که “خوب زیستی” شامل چه مواردی میشود به علایق شخصی افراد بستگی دارد ولیکن بحث از آن در فلسفه اخلاق از اهمیت ویژهای برخوردار است. چنانکه فایدهگرایی(utilitarianism ) که در فلسفه اخلاق، تنها شرط اخلاقی بودن یک عمل را حصول بیشترین فایده و رفاه برای عامل آن عمل می داند، در بحث از “خوب زیستی” نیز وارد میشود. (البته مور و اسکنلون چالشهای مهمی برای فایده گرایی ایجاد کرده اند)
به طور معمول نظریههای لذتگرایانه، نظریههای میلگرایانه و نظریههای “فهرست اهداف” ذیل مبحث “خوب زیستی” مطرحاند. علاوه بر این دیدگاه “بهزیستی باوری”(welfarism)، که خوب زیستن را یگانه ارزش موجود می داند، و همچنین حوزه ای از علم اخلاق که چگونگی ارتباط شخصیت و عملکرد اخلاقی فرد را با “خوب زیستن” وی می جویند نیز از مباحث اصلی مطروحه در بحث فلسفه “خوب زیستی” هستند.
1. مفهوم خوبزیستی
معمولاً استفاده رایج و معمولی از اصطلاح “خوبزیستی” یا “بهزیستی” در حوزه پزشکی و سلامت رایج است؛ چنانکه بهعنوانمثال، یک پزشک جراح به تأسیس و اداره کلینیکی با عنوان “بهزیستی زنان” مبادرت می ورزد. اما کاربرد فلسفی این اصطلاح، اگرچه مرتبط با کاربرد عمومی آن در حوزه سلامت است؛ ولی مفهومی گستردهتر را در بر میگیرد و به این معناست که زندگی یک فرد برای آن فرد چگونه خوب پیش میرود. بهعبارتدیگر، “خوب زیستی” در فلسفه، همان چیزی است که برای زندگی یک شخص “خیر” است.
بنابراین، ممکن است گفته شود که سلامتی مؤلفه زندگی خوب برای یک شخص است؛ اما تصور نمیشود که سلامتی، تنها چیزی باشد که برای خوب زیستن فرد اهمیت داشته باشد. از طرف دیگر، لازم است که در اینجا به یک اصطلاح مرتبط دیگر توجه شود؛ یعنی اصطلاح “منفعت شخصی”. منافع شخصی آن چیزی است که به نفع خود یک شخص معیّن است و نه دیگران.سلامتی نیز یک نفع شخصی است که بهعنوان یکی از مؤلفه های خوب زیستن می تواند لازمه “خوبزیستی” افراد باشد؛ ولی قاعده ای کلی و فلسفی از چگونگی “خوب زیستی” بهنحویکه شامل همه افراد شود به دست نمی دهد.
همچنین، کاربرد فلسفی اصطلاح “خوبزیستی” شامل جنبههای “منفی” نحوه زندگی افراد نیز میشود؛ چنانکه ممکن است ما از “خوبزیستی” شخصی صحبت کنیم که در وحشتناکترین رنج به سر می برد و همچنان در آن رنج خواهد ماند. بحث از “خوب زیستن” چنین فردی، بحث از جنبه منفی زندگی اوست. یعنی به بد بودن زندگی شخص اشاره دارد و زندگی او را بدترین زندگی می داند. این امر درباره اصطلاحات نزدیک به آن هم صادق است. مثلاً “رفاه” که وضعیت کلی یک فرد را نشان می دهد، همچنین مفاهیم خوب یا بد، یا “خوشبختی” که به معنای تعادل بین چیزهای خوب و بد در زندگی یک فرد است و میتوان درکی از آنها داشت نیز، از همین جمله اند (فایدهگرایان کلاسیک از قبیل جرمی بنتام چنین دیدگاهی دارند).
البته باید توجه داشت که فیلسوفان به طور معمول از چنین اصطلاحاتی، به مفهوم “مثبت” استفاده میکنند و برای بهتصویرکشیدن جنبههای منفی زندگی افراد، با عبارتهای “مریضی”، “بدبختی” یا البته “ناراحتی” سخن می گویند.
اصطلاح “شادی” اغلب در زندگی عادی برای اشاره به حالت کوتاهمدت احساس رضایت یک شخص استفاده میشود. مثلاً گفته میشود “امروز خوشحال به نظر میرسید” یا “برایت خیلی خوشحالم”. این در حالی است که از نظر فلسفی، دامنه بهکاربردن این مفهوم اغلب شامل کل یک زندگی می شود. در فلسفه میتوان از شادی زندگی یک فرد یا زندگی شاد او صحبت کرد، حتی اگر آن شخص به طور معمول بسیار بدبخت باشد. در چنین موقعیتهایی، نکته این است که برخی از چیزهای خوب در زندگی، آنها را خوشحال کرده است، هرچند که در کل زندگی از رضایت کافی برخوردار نباشند. البته چنین کاربردی غیرمعمول است و ممکن است باعث سردرگمی شود.
در چند دهه گذشته، روانشناسی مثبت گرایانه (Positieve psychologie)، توجه روانشناسان و دیگر دانشمندان را به مفهوم “خوشبختی” بسیار افزایش داده است. خوشبختی، معمولاً بر مبنای رضایت یا “رضایت از زندگی” درک میشود و با وسایلی مانند گزارشهای شخصی یا پرسشنامههای روزانه اندازهگیری میشود. حال آیا روانشناسی مثبتنگر همسان “خوب زیستی” به کار می رود؟ تا کنون، تمایزات مفهومی این دو موضوع به اندازه کافی روشن نیست اما احتمالاً منصفانه است اگر بگوییم که بسیاری از کسانی که به عنوان محقق و یا به عنوان سوژه آزمودنی درگیر چنین بررسیهایی شدهاند تصور میکنند که زندگی فرد تا آنجا که از آن راضی است بهخوبی پیش میرود و این یعنی اینکه نوعی گزارش لذتگرایانه درباره “زندگی خوب”، درست است. بااینحال، برخی از روانشناسان مثبتگرا، صراحتاً نظریههای لذتگرایانه را رد میکنند و روایات ارسطویی یا eudaemonist درباره “خوب زیستن” که نسخهای از نظریه “فهرست بیرونی” در “خوب زیستن” هستند را ترجیح می دهند (نظریه “فهرست بیرونی” را در ادامه شرح خواهیم داد). بهعنوانمثال، مارتین سلیگمن، یکی از پیشروان این حوزه، مدل پرما (perma) را پیشنهاد کرده است. در این مدل، روانشناسی مثبت گرا بهجای شادی، لازم است که به احساسات مثبت، تعامل، روابط، معنا و موفقیت توجه داشته باشد.(1)
هنگام بحث در مورد اینکه چه چیزی یک زندگی را برای یک فرد خوب میکند، ترجیح داده میشود از عبارت “خوب زیستن” (well being) بهجای “خوشبختی و سعادت” (happiness) استفاده شود؛ زیرا ما میخواهیم، حداقل، فضایی مفهومی را برای این احتمال در نظر بگیریم که مثلاً عمر یک گیاه برای آن گیاه «خوب» است و صحبت از خوشبختی یک گیاه باعث طولانیشدن بیان میشود (یک جایگزین در اینجا ممکن است عبارت “شکوفایی” باشد، اگرچه این مفهوم ممکن است برای سوگیری تجزیهوتحلیل رفاه انسان در جهت نوعی غایتشناسی طبیعی مورداستفاده قرار گیرد). از این نظر، ممکن است تصور شود که کلمه یونانی یودمونیا eudaimonia که معمولاً “سعادت یا شادی”ترجمه میشود، بهتر است؛ اما در واقع، به نظر میرسد که این عبارت نهتنها به موجودات آگاه، بلکه منحصراً به انسانها محدود شده است؛ یعنی حیوانات غیرانسانی نمیتوانند سعادتمند eudaimon باشند.
گهگاه ادعا میشود که برخی نظریههای اخلاقی باستانی، مانند نظریه ارسطو، منجر به فروپاشی مفهوم “خوب زیستن” میشود. از نظر ارسطو، اگر شما دوست من هستید، پس “خوب زیستنِ” من به شما پیوند نزدیک خورده است؛ بنابراین، ممکن است وسوسهانگیز باشد که بگوییم “خوب زیستن” تو بخشی از “خوب زیستن” من است که در این صورت تمایز بین آنچه برای من خوب است و آنچه برای دیگران خوب است از بین رفته است. اما باید در برابر این وسوسه مقاومت کرد. “خوب زیستن” شما مربوط به این است که زندگی شما چقدر برای شما خوب پیش میرود و ما میتوانیم اجازه دهیم که “خوب زیستن” من به شما بستگی داشته باشد بدون این تصور گیجکننده که “خوب زیستن” من توسط شما تشکیل شده است. در تفکر ارسطویی نشانههایی از بسط و گسترش موضوع یا همان صاحب “خوب زیستن” وجود دارد. یک دوست، “خودِ دیگری” است، بهطوری که آنچه به نفع دوست من است به نفع من است. این نگاه باید یا بهعنوان بیانی استعاری از ادعای وابستگی تلقی شود، یا بهعنوان یک ادعای هویت که مفهوم “خوب زیستن” را تهدید نمیکند؛ یعنی اگر شما واقعاً همان شخصی هستید که من هستم، مطمئناً آنچه برای شما خوب است برای من هم خوب خواهد بود، زیرا دیگر هیچ تفاوت متافیزیکی بین من و شما وجود ندارد.
“خوب زیستن” نوعی ارزش است که گاهی اوقات “ارزش صلاح اندیشانه” نیز نامیده میشود. “ارزش صلاح اندیشانه” از “ارزش زیباییشناختی” یا “ارزش اخلاقی” متمایز میشود. آنچه “ارزش صلاح اندیشانه” را متمایز میکند مفهوم “خوب برای ... “ است. بهعنوانمثال، آرامش موجود در یک نقاشی ورمیِر (2) نوعی خوبی است، اما برای نقاشی “خوب” نیست. شاید برای ما خوب باشد که به چنین آرامشی فکر کنیم، اما تأمل در آرامش با خود آرامش یکسان نیست. به همین ترتیب، دادن پول من به یک مؤسسه خیریه توسعه، ممکن است ارزش اخلاقی داشته باشد، یعنی از نظر اخلاقی خوب باشد، و ممکن است تأثیرات این اهدای من برای دیگران خوب باشد، اما این که آیا از نظر اخلاقی خوببودن من برای من خوب است، یک سؤال باز و بی جواب باقی میماند و اگر چنین باشد، خوببودن آن برای من هنوز از نظر مفهومی با خوببودن آن متمایز است.
2. چالش مور
چیزی مرموز در مورد مفهوم “خوب برای” وجود دارد. جهانی احتمالی را در نظر بگیرید که فقط شامل یک مورد است: یک نقاشی خیرهکننده از ورمیر. هر گونه شک و تردید در مورد اینکه آیا نقاشیها میتوانند در دنیایی بدون بیننده خوب باشند را کنار بگذارید و بهخاطر استدلال بپذیرید که این نقاشی در آن جهان ارزشِ زیبایی دارد. این ادعا که ارزش این جهان صرفاً توسط ارزش زیباییشناختی نقاشی شکل میگیرد، به طور شهودی منطقی به نظر میرسد. اما اکنون دنیایی را در نظر بگیرید که شامل یک فرد است و برای آن فرد زندگی خوبی را در بر دارد. چگونه میتوان رابطه بین ارزش این جهان و ارزش زندگی در آن را برای فرد توصیف کرد؟ آیا باید بگوییم که جهان اصلاً ارزشی دارد؟ چگونه میتوان این کار را انجام داد، اگر تنها ارزش آن “خوب برای” در مقابل “خوب” باشد؟
بااینحال ما مطمئناً مایلیم بگوییم که این جهان از جهان که خالی است، بهتر یا “خوبتر” است. خوب، آیا باید بگوییم که جهان خوب است و این بهخاطر خوبیهایی است که “برای” فرد دارد؟ این امر نمیتواند این ایده را متصور سازد که در واقع هیچچیز ارزشمندی در این دنیا وجود ندارد مگر آنچه برای فرد خوب است.
اندیشههایی ازایندست منجر به این شد که ای جی مور (3) به ایده “خوب برای” اعتراض کند (4). مور استدلال کرد که ایده “خوب شخصی من” که معادل آن چیزی است که “برای من خوب است” ، منطقی نیست. به گفته او، وقتی من از لذت، بهعنوان چیزی که برای من خوب است، صحبت میکنم، فقط منظور من میتواند این باشد که لذت من خوب است یا اینکه من آن را خوب یافته ام. هیچچیز اضافه ای با گفتن این که لذت من خوب است یا برای من خوب است، به دست نمیآید. اما تمایزاتی که در بالا، بین مقولههای مختلف ارزش قائل شدم، نشان میدهد که تجزیهوتحلیل مور از این ادعا که خیر من شامل لذت است، بسیار محدود است. در واقع استدلال مور بر این فرض استوار است که میخواهد ثابت کند که تنها مفهوم “خوب” برای انجام همه قضاوتهای ارزشی که ما میخواهیم انجام دهیم، ضروری است. این ادعا که خوب آن است که از آن لذت ببرم، از نظر منطقی، معادل این ادعا است که جهانی که فقط شامل اثر ورمیر است، خوب است. اینکه برای افراد خوب است، به اصطلاح “غیر شخصی” است و ویژگی ویژه ارزش “خوب زیستن” را از نظر دور میگرداند.
یکی از راههای پاسخگویی به چالش مور و معماهای بالا، این است که در مواقع مناسب، سعی شود در کنار تصور جداگانه و غیرارزشی گذارانه دلایل یک عمل، بدون مفهوم “خوب” (5) با “خوب برای” کنار بیایید؛ بنابراین، ممکن است گفته شود که جهان حاوی یک فرد و دارای ارزش زندگی، هیچچیز خوبی بهخودیخود ندارد، بلکه زندگی ای است که برای آن فرد خوب است و این واقعیت ممکن است دلیلی برای ایجاد چنین دنیایی در اختیار ما قرار دهد.
3. چالش اسکنلون(6)
کتاب مور در آغاز قرن بیستم، در کمبریج انگلستان منتشر شد. در پایان همان قرن، کتابی با نام “ ما به یکدیگر چه بدهی-ای داریم؟” در کمبریج، ماساچوست توسط تیام اسکنلون منتشر شد که برخی از چالشهای جدی را برای مفهوم “خوب زیستن” موجب شد.
هدف نهایی مور از انتقاد به ایده “خوب برای” حمله به خودخواهی بود. به همین ترتیب، اسکنلون در اعتراضی که به مفهوم “خوب زیستن” دارد، برای حمله به نظریههای اصطلاحاً “غایتشناسانه” یا مبتنی بر اخلاق، بهویژه فایده گرایی که در شکل رایج آن از ما میخواهد که “خوب زیستن” را به حداکثر برسانیم، انگیزهای پنهانی دارد. البته در هر دو مورد نقدها به طور مستقل و جداگانه مطرح میشوند.
یکی از جنبههای عجیبوغریب موضع اسکنلون مبنی بر اینکه “خوب زیستن” یک مفهوم غیرعادی در اخلاق است، این است که به نظر میرسد که او نظر مختص به خودش را در مورد “خوب زیستن” دارد. او معتقد است که”خوب زیستن” شامل موارد دیگری چون موفقیت در اهداف منطقی و روابط شخصی نیز هست. اما اسکنلون ادعا میکند که نظر او یک نظریه “خوب زیستن” نیست، زیرا یک نظریه باید آنچه عناصر مختلف را متحد میکند را، و نحوه مقایسه آنها را توضیح دهد و تبیین کند. او میافزاید، ازآنجاکه چنین موضوعاتی بستگی زیادی به زمینه آن دارد، چنین نظریهای هرگز در دسترس ما نیست.
بااینحال، اسکنلون به طور ضمنی ادعایی در مورد آنچه این ارزشها را متحد میکند، ارائه میدهد و می گوید: همه آنها بر خلاف سایر ارزشها، ارزشهایی مانند ارزشهای زیباییشناختی یا اخلاقی، مؤلفههای “خوب زیستن” هستند. علاوه بر این روشن نیست که چرا دیدگاه اسکنلون در مورد “خوب زیستن” نمیتواند به گونه ای توسعه یابد که به انتخاب واقعی در بین ارزشهای مختلف در زندگی شخصی کمک کند.
اسکنلون اظهار می دارد که ما اغلب در مورد آنچه در زندگی خوب است بدون اشاره به مفهوم “خوب زیستن” مطالبه میکنیم که در واقع این امر عجیبی است. بهعنوانمثال، ممکن است بگویم، “من به موسیقی آلیسون کراوس گوش میدهم؛ زیرا از آن لذت می برم” ، و این کافی خواهد بود. من نیازی ندارم ادامه دهم تا بگویم: و لذت بردن به “خوب زیستن” من میافزاید.
اما این ادعای اخیر عجیب به نظر میرسد؛ چون ما از قبل میدانیم که لذتبردن، زندگی افراد را برای آنها بهتر میکند. البته، بههرحال، در برخی شرایط هم چنین ادعایی عجیبوغریب نخواهد بود. بهعنوانمثال، مشاجره ای را با شخصی که ادعا میکند تجربه زیباییشناسی، بیارزش است، یا با یک زاهد در نظر بگیرید. علاوه بر این، عموم مردم از مفهوم “خوب زیستن” در تفکر عملی استفاده میکنند. بهعنوانمثال، اگر به من فرصتی داده شود تا به چیزی مهم دست یابم که طی چندین سال ناراحتی قابلملاحظهای را در برخواهد داشت، ممکن است این موضوع را در نظر بگیرم که آیا از نظر رفاه خودم، این پروژه ارزش پیگیری را دارد یا خیر.
همچنین اسکنلون معتقد است که مفهوم “خوب زیستن”، اگر بخواهیم از نظر فلسفی پذیرفتنی باشد، باید “حوزه جبران” را فراهم آورد. یعنی زمینهای را فراهم آورد که در آن، مثلاً، من یک چیز خوب را در زندگی از دست میدهم تا بتوانم کل زندگی خوب خود را به دست آورم. اسکنلون مدعی است که چنین حوزه ای وجود ندارد و رهاکردن راحتیِ فعلی بهخاطر سلامتی آینده، قربانی دادن است.
اما این با تجربیات شخصی من سازگار نیست. مثلاً وقتی خون اهدا میکنم، احساس فداکاریکردن، می کنم. اما وقتی به دندانپزشک مراجعه میکنم، احساس میکنم که دردهای کنونی را در برابر دردهای احتمالی آینده میسنجم. اینجا میتوانم اجزای مختلف “خوب زیستن” را در برابر یکدیگر بسنجم. به همین ترتیب موردی را در نظر بگیرید که در آن شغلی با حقوق زیاد به شما پیشنهاد میشود؛ اما مکانش فاصله زیادی از دوستان و خانواده شما دارد.
اسکنلون منکر این است که ما برای درک خیرخواهی نیاز به محاسبه “خوب زیستن” داریم؛ زیرا ما وظیفه خیرخواهی عمومی را بر عهده نداریم، بلکه فقط وظایفی را انجام میدهیم که از راههای خاصی مانند تسکین درد دیگران از انجام آن سود ببریم. اما، از منظر فلسفی، استفاده از عنوان “خیرخواهی” برای گروهبندی چنین وظایفی میتواند بسیار مفید باشد و باز هم مقایسهها ممکن است مهم باشند: اگر چندین وظیفه خیرخواهانه داشته باشم که همه آنها قابل انجام نیست، باید منافع متنوعی که در تقابل با یکدیگرند و من می توانم میسّر سازم، سنجش و گزینش نمایم. در اینجاست که مفهوم “خوب زیستن” دوباره مطرح میشود.
علاوه بر این، اگر اخلاق شامل وظایفی بهاصطلاح “ناقص” به نفع دیگران باشد، یعنی شامل وظایفی که به نماینده اجازه میدهد تا در مورد زمان و چگونگیِ کمککردن اختیار داشته باشد، گردد، بهاحتمال زیاد فقدان هرگونه تصور جامع از “خوب زیستن”، انجام چنین وظایفی را مشکلساز میکند.
.این نوشتار، بخش اول از مقاله ای در دانشنامه فلسفی استنفورد است. بخشهای بعدی این مقاله در آینده تقدیم حضور خواهد شد.
پانوشت و منابع:
1. Seligman, M., 2011, Flourish: A New Understanding of Happiness and Well-being—and How to Achieve Them, Boston & London: Nicholas Brealey.
2. سلیگمن در این اثر مدل پرما perma را پیشنهاد کرده که طبق آن، عناصر پنجگانه ی احساسات مثبت، تعامل، روابط، معنا و موفقیت، عناصر اساسی بهزیستی روانشناختی و شادکامی هستند که کمک می کنند تا اشخاص به زندگی کامل، شادکامی و معنا دست یابند.[مترجم ]
3. یوهانس ورمیر (Johannes Vermeer) متولد 31 اکتبر 1632 – درگذشته 15 دسامبر 1675، از معروفترین نقاشان هلندی دوره باروک است. او از پایهگذاران دوران طلایی هنر هلند در قرن هفدهم میلادی میباشد.
4. جرج ادوارد مور George Edward Moore(1873 – 1958) فیلسوف برجسته و بانفوذ انگلیسی و از بنیانگذاران فلسفه تحلیلی
5. Moore, G. ., 1903, Principia Ethica, Cambridge: Cambridge University Press, pp. 98–9
6. Kraut, R., 2011, Against Absolute Goodness, New York: Oxford University Press.
7. توماس میشل اسکانلون Thomas Michael Scanlon، فیلسوف آمریکایی متولد1940، استاد دپارتمان فلسفه دانشگاه هاروارد
نوسینده: راجر کریسپ
مترجم: کاظم طیبی فرد