نوشته: مصطفی ملکیان
سیمون وی تعریفی از خشونت دارد. انسان، اگر عقلانیت فردی دیگر را در مقام نظر و بدون دلیل، و همینطور آزادی وی را در مقام عمل بدون حقی، پاس ندارد نسبت به او خشونت ورزیده است.
به تعبیر کانت، انسانیت ما، به عقلانیت نظری و آزادی عملی ماست و اگر انسانی در نسبت با سایرین به این دو امر بیتوجهی کند، به تعبیر فلسفی، آنها را شخص ندانسته و شئ (چیز) دانسته است. در واقع، خشونت یک فرآیند است که نتیجه این فرآیند، شئ شدگی یک شخص است.
اگر بفهمیم چه میشود که فردی، نسبت به دیگری دست به خشونت میزند، با اندکی تعدیل، متوجه میشویم چرا یک جماعت نسبت به جماعتی دیگر خشونت میورزد.
1. آشکارگی حقیقت
اگر انسان به لحاظ معرفتشناسی، معتقد باشد که حقیقت آشکار است، لامحال دست به خشونت خواهد زد. فردی معتقد است که در باب یک موضوع، حقیقت کاملاً واضح است، کسانی که در مقابل این حقیقت موضع میگیرند، از نظر او انکار یک حقیقت واضح میکنند (مثلاً میگویند که 2 علاوه بر 2 میشود 3)، و این انکار حقیقت عیان، احساس منفی در فرد ایجاد میکند چراکه انکار حقیقت از جانب دیگران را، به جهل آنها نسبت نمیدهد و فرد، راهی جز ابراز خشونت در مقابل خود نمیبیند. اما اگر شخص به نظریه معرفتی ناآشکاریِ حقیقت باور داشته باشد در این حالت، معتقد است که حقیقت پیچاپیچ است و در برابر مخالفت دیگران، نرم میشود چرا که واقف است که حقیقت آشکار نیست و این قابل پذیرش است که درباره یک موضوع، تفاوت آرا وجود داشته باشد. در این حالت، فرد در برابر مخالفان، خشونت نمیورزد.
پلورالیسم و تکثرگرایی، حقیقت را آشکار نمیداند. فلذا، مدارای بیشتری نسبت به مخالفان خود نشان میدهد. اما نظریه آشکارگی حقیقت، یک تعبیر مأنوستری هم دارد و آن ایدئولوژیاندیشی است. اگر فردی در موضوعی، حقیقت را آشکار و عیان پنداشت، حداقل در آن موضوع ایدئولوژیکاندیش است.
ایدئولوژیکاندیش کسی است که معتقد است جواب هر سوالی واضح و معلوم است و نزد اوست. ترکیب آشکارگی حقیقت با اینکه حقیقت نزد فرد است، او را ایدئولوژیک میکند. این ایدئولوژی میتواند مذهبی، لائیک، سکولار، سوسیال یا لیبرال باشد. ایدئولوژیکاندیشی، لزوماً خشونتزاست و هیچ تفاوتی هم نمیکند که به کدام مکتب نسبت داده شود. علت دیگری که فرد را ایدئولوژیک میکند، این است که فرد فاقد دلیل برای مدعای خویش است. اگر چنین باشد، انسان مجبور است رگ گردن خود را به عنوان حجت قوی کند و این آغاز خشونت است که در زبان بدن و کردار ظهور میکند.
2. احساس ضعف
اگر انسان در برابر دشمن و مخالف خود احساس ضعف کند، به خشونت روی میآورد. انسان وقتی که اعتماد به نفس ندارد و خود را در برابر مخالف خود ضعیف میبیند، به خشونت روی میآورد. به زبان روانشناختی، عقدهی حقارت همیشه خشونتآور است. وقتی انسانی خود را حقیرتر از بقیه بداند، دست به خشونت میبرد.
3. آرمانهای غیرواقعگرایانه
کسی که بخواهد جهان را به صورتی که نشدنی است شکل دهد و بخواهد کاری نشدنی را انجام دهد، مجبور است که خشونت بورزد. کسانی که آرمانهای غیرواقعگرایانه دارند، در نهایت دست به خشونت میبرند. حکومت لنینی-استالینی شوروی قصد داشت که جامعه بیطبقه ایجاد کند و انسانی ایجاد کند که به اندازه توان خود کار کند و اندازهی نیاز خود بردارد. مردم شوروی چنین نشدند و اتحاد جماهیر شوروی نیز در طول حکومت خود، 80 میلیون نفر انسان را نابود کرد. لذا در تمام آرمانهای فردی و اجتماعی این واقعگرایی ضروری است چرا که در غیراین صورت، راهی جز خشونت باقی نمیماند.
4. از بین رفتن فضای حیاتی
زمانی که انسان احساس کند که فضای حیاتی خود را از دست داده است، ابراز خشونت میکند. این فضای حیاتی در دو حالت ایجاد میشود:
یک. اگر فردی یا اجتماعی چنین استنباط کند که در ادامه وضع کنونی، حتی از ضروریات زندگی هم محروم خواهد شد، خشونت میورزد. به تعبیر آبراهام مزلو، اگر روزی انسان چنین استنباط کند که نیازهای قاعده هرم زندگی وی (ضروریات زندگی) قابل تأمین نیست، فضای حیاتی خود را در خطر میبیند و دست به خشونت میزند. چرا که فرد در این حالت چیزی برای از دست دادن ندارد و اگر به وسیله خشونتورزی، احتمال به دست آوردن چیزی باشد، ممکن است که وی دست به خشونت بزند.
دو. اگر نیازهای ضروری (رتبه اول) تأمین شود، اما نیازهای مرتبهی دوم تا ششم تأمین نشود، و نهادهای اجتماعی اجازه ندهند که فرد نیازهایی چون پیوستن به گروههای اجتماعی، کسب حیثیت اجتماعی و تعلقخاطر را از طرق مسالمتآمیز تأمین کند، فرد دست به خشونت میزند.
تا زمانی که این عوامل وجود دارد، خشونت نیز وجود دارد. در میان این عوامل، ایدئولوژیک اندیشی و احساس از بین رفتن فضای حیاتی (فقر مفرط)، بیشترین تأثیر را در اعمال خشونت دارند.