(این مقاله در کتاب دیروز، امروز، فردا از آقای محمدعلی اسلامی ندوشن منتشر شده است)
در هیچیک از کتابهایی که راجع به ایران نوشتهاند، چه خود ایرانیها و چه خارجیها، تاکنون متذکّر این معنی نشده و روشن نکردهاند که ریا و تزویر از چه زمانی وارد تاریخ ایران شده است، چرا آمده است و کموکیف آن چیست؟ ریا و زرق، تزویر، تلبیس، سالوس و مرادفهای دیگرش عبارت است از: تغییر رنگ، خود بودن و دیگر بودن، دو سیمایی بودن و این بهمنظور کسب قدرت یا منفعتی است در زمینه مادّی یا معنوی (مال، جاه، مقام، وجاهت ملّی) و یا دفع مضرتی که شخص را از بلایی در امان نگاه دارد.
آیا این یک عارضه شرقی است؟ گمان میکنم که در شرق بیشتر از غرب دیدهشده است و در ایران قدری بیشتر از جاهای دیگر؛
در ادب فرانسه ما یک شخصیت «تارتوف» میشناسیم (قهرمان نمایشنامه مولیر به همین نام) که مردی است حقهباز و خود را مقدس و مؤمن نشان میدهد تا دختر جوان و متمکّن خانواده سادهدلی را تصاحب کند و سرانجام مچش باز میشود؛
امّا در ادب فارسی، بهخصوص از قرن پنجم به اینسو هیچ کتاب معتبری در زمینه فکر و اجتماع نیست که بگشاییم و نشانهای یا اشارهای یا شکایتی از ریا در آن نبینیم و آنچه عجیب است آن است که در میان همه این فوج مزوّرها، کم بودهاند کسانی که چهره واقعی آنها رسوا شود، کموبیش همه آنان کامیاب میمیرند!
ریا بیشتر در دو زمینه سیاست و دین مجال خودنمایی داشته است؛ یعنی آنکه کسی خود را خدمتگزار مردم یا دیندار قلمداد کند و از این راه جلب اعتماد نماید و بر خرِ مراد خود سوار بماند و این البته نوع بدی از تقلّب است؛ زیرا از سادگی و خوشباوری مردم سوءاستفاده میشود، مانند کسانی که صدای بلدرچین درمیآورند تا او را شکار کنند.
عوامل تاریخی - اجتماعی
ما اگر بخواهیم ببینیم که چرا تا این درجه دورنگی و تزویر و تقیّه با تاریخ کشور ما عجین شده است، میتوانیم چند عامل را در نظر بگیریم، بیآنکه در اینجا ادّعای آن باشد که بررسی دقیقی صورتگرفته است و البته همه این عوامل هم به همدیگر ربط پیدا میکنند:
یکی عامل جغرافیاست؛ ایران چون بر سر چهارراه بوده است، کشور نسبتاً بیدفاع و بیحفاظی بوده و در معرض هجومهای گوناگون بهخصوص از جانب اقوام کم نعمت تر قرارگرفتن است، ازاینرو بر سر هم کشور ناامنی بوده است و خصوصیت مردمی که در سرزمینهای ناامن و کم حفاظ زندگی میکنند، آن است که قلعهای روانی گرد خود بنا کنند و هرکسی از این بابت ایمنیِ خود را تأمین نماید. یک راهش آن بوده است که انسان خودش را به فراخور حوادث درآورد و آماده بشود تا جز آن بنماید که هست.
دوّم عامل حکومت است و این خاصیت کشورهایی میشود که با حکومت استبدادی اداره میشوند. در نظامی که فرمانروا خود را نماینده یا ودیعه دار پروردگار میدانست (و در قدیم غالباً چنین بود) ناگزیر بود که خود را پاسدار احکام آسمانی بشناساند تا اطاعت مردم را نسبت به خود پابرجا نگاه دارد. ازاینرو تظاهر به دینداری جزو نفس فرمانروایی به شمار میرفت و شخص حاکم و همه کارگزارانش ناگزیر به رعایت آن بودند. در مقابل، مردم نیز در برابر حکومتِ قاهر، جز آن راهی نمیدیدند که تظاهر به انقیاد و اعتقاد کنند، ولو در دل چیز دیگری میاندیشیدند.
سوّم، هرجومرج و آشفتگی سازمان اجتماعی است؛ این عامل گرچه معارض عامل دوّم است، نتیجه مشابهی به بار میآورد و آن ناایمنی و نبودن مرجع دادخواهی است. شما که شهروند شهر بیبار و هستید، ناگزیرید همان جدار دفاعیِ روانی را گرد خود ایجاد کنید تا بهجای آنکه به دفع حمله بپردازید، خاصیت حمله شوندگی خود را کاهش دهید؛ بنابراین قضیّه را اینطور پیش خود حل میکنید که:
“هر که در است، ما دالانیم…” و این داستان که در گلستان آمده است، بسیار پرمعناست که: روزی روباهی در حال فرار بود، گفتند: “چه آفت است که موجب چندین مخالفت است؟”
گفت: “در شهر شتر میگیرند”،
گفتند: تو کجا و شتر کجا؟ گفت تا بیایم ثابت کنم که شتر نیستم، خلاص من به قیامت خواهد افتاد!
این داستان ساده عمق ناایمنی و بیحسابی را در یک جامعه میرساند.
چهارم، جداکردن حسابها در امر دین است و این درست براثر آمیختگی بیش از حدّ دین و دنیا پدید میآید. منظور آن است که ما در طی تاریخ خود هر چه جلوتر میآییم، این گرایش بیشتر دیده میشود که بین ظاهر و کُنه دین ارتباطی نباشد، بدین معنی که فرایض خواستهشده بهجا آورده شود و ازآنپس دیگر خیالها راحت گردد که ما هر چه بوده است، کردهایم و دلیلی نیست که بنده صالح خدا نباشیم!
کمکم قسمت دیگر که روح و جوهر دین است (پرهیزگاری، برادری، شفقت، ترک حرص) در بوته فراموشی میافتد. این طرز تلقی کمکم دستورهای دینی را به دو دسته صرف کننده و صرف نکنند تقسیم میکند:
آنچه را به سود میبیند، نگاه میدارد و آنچه را به زیان میبیند، کنار میگذارد؛
فیالمثل شخص میتواند تا حدّ افسانهای ثروت بی اندوزد و
دل خود را خوش کند که خمس و زکاتش را داده است، یا گران بفروشد و بگوید که خریداران با رضا و رغبت خریدهاند و ازاینقبیل ...
شعر معروف ناصرخسرو (حاجیان آمدند با تعظیم…) هر چه را در این باره گفتنی است، گفته است و بهخوبی نمایانگر این تقسیمبندی میشود. ناصرخسرو از رفیقش که از حج بازگشته است، میپرسد که آیا در برابر مناسک بیرونی، مناسک درونی را نیز بهجا آورده است، مثلاً: “عارف حقّ و منکر خود شده است، از شر نفس ایمن گشته، عادتهای بد را از خود دور ساخته، خود را به صدق سپرده و از این نوع…؟” و چون جواب همه آنها را «نه» میشنود، سرانجام میگوید:
گفتم: ای دوست، پس نکردی حج
نشدی در مقام محو مقیم
رفته و مکّه دیده، آمده باز
محنت بادیه خریده به سیم
ازاینرو میبینیم که میان دین دیواری کشیده شده است، اینسوی دیوار همه جمعاند: حکّام جبّار، علمای بیعمل، سوداگران سودجو، اربابان بی مروّت و همه اینها هم دلخوش بودهاند که واجبات و مستحبات را موبهمو انجام دادهاند و البته درِ تفسیر و تعبیر هم که چهارطاق باز بوده است. وقتی ربا حرام باشد، میشود خانه را رهن کرد که منعی ندارد؛ شراب میشود خورد و پشت آن نماز خواند، فقط نباید فراموش کرد که دهان را آب بکشند؛ میتوان در حال تعقیب نماز با اشاره انگشت حکم اجرای قتل داد (آنگونه که امیر مبارزالدّین آل مظفر میداد)، زیرا کسی که توی روی او بایستد، قتلش واجب است. خلاصه میتوان موضوع را پیش خود اینطور حل کرد که: هرکسی سرنوشتی دارد و با تقدیر الهی نباید جنگید؛ بنابراین فقیر، فقیر خلقشده است و غنی، غنی. قوی و ضعیف هر دوبه حکمت آسمانی چنین شدهاند.
امّا در آنسوی دیوار بهندرت میتوان کسی را یافت؛ زیرا در آنجا باید جوهر و جانِ دین به اجرا درآید و آن مستلزم محروم کردن خود از لذایذ و مشتهیات است و گذشت میخواهد؛ بنابراین ما در تاریخِ خود با این فاصله میان اصلوفرع روبرو بودهایم و حاصلش آن بوده است که فرع بماند و اصل برود. اگر ایران به دو دسته استکبار و استضعاف تقسیمشده است، چه تعجبی دارد؟ زیرا چنین تعبیر کرده بودند که میتوان “مستکبر” بود بیآنکه بهحکم ظاهر، هیچ عمل خلافی صورتگرفته باشد…
پنجم سیر تاریخ ایران است که هرچه جلو میآید، بر غلظت آشفتگی اخلاقی در کشور افزوده میشود. دلیل روشن است. تاریخ ایران بر سر راه خود، هر زمان، مشکل تازهای تحویل میگیرد و تراکم مشکل و مصیبت در یک جامعه بی مرجع، هرچه بیشتر عکسالعملهای گسیخته و خودبینانه ایجاد میکند. یکی از این عکسالعملها و شاید در رأس آنها، همان دور شدن از راه مستقیم و روی بردن به زرق است.
تا آنجا که بتوان از شواهد موجود استنباط کرد، پاکیزهترین دوره تاریخ بعد از اسلام ایران، دوره سامانیها بوده است (که قسمتی از ایران را در برمیگرفته) در این دوره رابطه گرمتر انسانی دیده میشود و مقدار بیشتری صفا و شادی و کم عقدگی در مردم است و این دورانی است که در آن عقیدهها آزادانهتر ابراز میشود و ابراز اعتقاد دینی با رنگآمیزی کمتری همراه است و فرهنگ بر روح مردم چیرگی دارد و اندیشهها صریح و روشن است.
پس ازآنکه غزنویان و سپس سلجوقی و خوارزمشاهی بر ایران مستولی میشوند و رابطه نزدیکتری میان ایران و خلافت بغداد برقرار میگردد، بر خشکی و خشونت و تعصّب افزوده میشود و ایرانیها برای آنکه خود را با خوی تند و کم تمدّن مهاجمان تطبیق دهند، شروع میکنند به آنکه استعداد انعطاف و سیاست خود را تقویت کنند…
عالم بیعمل و حکّام خودکامه
در تمام این دوران، علمای ایران، صاحبفکران و بهاصطلاح «طبقه فاضله» کشور بر دودستهاند:
آنان که جانب حکّام را میگیرند، جانب باد موافق و خود را در خدمت آن میگذارند، مانند احمد حسن میمندی، نظامالملک و همه دیوانیهای ازایندست و نیز بسیاری از علما که با سکوت و یا همراهی خود درواقع چرخ حکومت را در چرخش میگذارند و عدّهای از صاحبقلمان و غیره…
در مقابل، اقلیتی از علمای دین (کسانی چون پسر سمّاک و بوالحسن بولانی، قاضی بُست که وصف آنها را بیهقی در کتاب خود آورده است)، تک و توکی از شاعران و صاحبقلمان و عده زیادی از عارفان، راه دیگری را در پیش میگیرند که راه خلاف قدرت است. شکایت و افشاگری اینان که بیانکننده فکر معترض و وجدانِ عمومی مردم میتواند محسوب شود، ناظر به سه منبع اقتدار است: دستگاه حاکمه خودکامه، عالم بیعملِ دنیادار، عوام.
از همین جاست که عرفان ایران کوشش دارد که با این سه قید معارضه کند و فضای فکری قابل تنفّسِ وسیعتری پدید آورد. عرفان، بیآنکه از اصلِ دین بگسلد، بر سر بسیاری از فروع و مقرّرات پای مینهد و درنتیجه هدفش گذاردن اصل در برابر فرع و مغز در برابر پوست است.
وحشت ایرانِ مغول زده
پس از حمله مغول و خرابیها و کشتارهای بیحساب، روح ایرانی تکان خورد و بیشازپیش در لاک وسواسها و خرافههای خود خزید. تجربه اندکی که در زندگی او پیدا شده بود، بیشتر از پیش او را به بیدفاعیِ خود واقف میکرد، میدید که توحّش تاتاری، خیلی ساده چون با زور همراه بوده است، بر تمدّن غلبه کرده است و کتابها و اعتقادها و دانشهای او، در برابر آن امکان مقاومت نداشته است. پس حق کجاست؟ نامی از آن بیش نیست و هرکسی خود باید گلیم خود را از آب بکشد.
و باز، بازماندگان، عقلای قوم، زبدگان، کسانی چون جوینیها و رشیدالدّین فضلاللهها، از نو میبایست در کار آن شوند که فرمانروایان جدید کشور را که تمدّن چندانی نداشتند رام کنند، قابلتحمل سازند و در چنین موقعیتی ناگزیر میبایست از شخصیت خود مایه گذارد، “منِ بیرونی” را در برابر “منِ درونی” قرارداد.
ایران مغول زده دیگر هرگز آن ایران پیشین نشد. بیم موذیای در زیرزمین روان مردم راه یافت که:
مُلک ناایمن است و هر لحظه از پس دیوار ممکن است کسی بیرون آید؛ بنابراین تا بتوانی، خویشتن خود را پنهان دار.
رساترین سخنگوی ایران مغولزده، ایران مصیبتزده، سردوگرمچشیده، پایش به سنگ خورده، “حافظ” میشود و بیسببی نیست که او نمونه ایرانی روشنبین را در وجود “رند” عرضه میکند؛ یعنی کسی که همه سوراخسنبهها را میشناسد، دست همه را خوانده است و از کُنه و کائنات همه چیز خبر دارد و هرچند بهظاهر قیافه متقاعد و تصدیقکننده داشته باشد، تهِ دل میداند که قضیّه چیست و لذا باآنکه فریاد خود را در گلو فرومیخورد و آهسته و با رمز و کنایه حرف میزند، آنچه باید بداند میداند و چیزی از چشم ملتهبِ بیخوابِ گردآلود او پنهان نیست؛ و این را نیز خوب میداند که:
گفت آن یار کز او گشت سردار بلند/ جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد
شیوع ریا چون در زمان، استمرار پیدا کرد، عادت میشود و جزء جداییناپذیر سیاستِ زندگی میگردد. مردم صلاح خود را در آن میبینند که با روی بیرونی خود زندگی کنند و این نیز امری عادی میشود که حکّام، زعمای قوم و پیشوایان عقیدتی، “چون به خلوت میروند آن کار دیگر کنند”
نتیجه آن است که روال کارها بر ظاهر جریان یابد و نسبت به باطن همیشه شک موجود باشد؛ ولی چشم به هم گذارده شود.
گناه درواقع آن عملی شناخته میشود که مردم از آن مطلع گردند؛ اگر بتواند در خفا بماند، دیگر گناه نیست؛ و هنر زندگیکردن آن میشود که هرکسی بیاموزد که چگونه ضعفهای خود را بپوشاند و باطن خود را پنهان نگاه دارد که از قدیم گفتهاند: “دزدِ نگرفته پادشاه است”! بدینگونه زندگی میتواند بهصورت یک صحنه تئاتر درآید که در آن هرکسی هم خودش هست و هم ایفاکننده نقشی که باید خود را به آن بنمایاند.
بازگردیم به گواهی آثار؛ پنهانکاری و التباس، به قول مولانا “آب و روغن کردنی” از اجتماع به ادبیات سرایت کرد و خود شیوهای گشت و آن این بود که برای هر کلمه یا اصطلاح، دو یا سه معنی مقصود شود که یکی معنی ظاهرش باشد و دیگری کنایی و از این طریق یک نوع ادبیات رویه و آستر ایجاد گشت که قسمت زیرین بسی پرمعناتر، پرغوغاتر و پرحکایتتر از قسمت رویی باشد؛ و بیان عرفانی بر این مبنا قرار گرفت و تا بدان جا رفت که اصطلاحات کفر آلود را در تلویح جوهر دین به کاربرد؛ و این خیلی پرمعناست که جای شکافتنش در اینجا نیست. هنگامیکه در نزد مدعیان دین، میان حرف و عمل، آنهمه فاصله میافتد، جوابش این میشود که ما عارفان، ما طغیانگران فکری، نیز میتوانیم میان معنی ظاهر و معنی باطن، همان فاصله را ایجاد کنیم و محدودیت مکانی و زمانی را در هم شکنیم، به قول سنایی:
سخن کز روی دین گویی، چه عبرانی، چه سُریانی
مکان گر بهر حقجویی، چه جابُلقا چه جابُلسا
رواج استعاره و کنایه در شعر فارسی نه بهمنظور بد، بلکه بهقصد رهایی از گزند بوده است. گریزگاهی بوده است که جسته شده برای باز کردن راهی تا فکر بتواند از خطّ ترسیمشده
از جانب ریاستجویان رعنا که دنیا را فراخور مصلحت خود، تنگ شده میخواستند، فراتر رود.
به دنبال همه اینها عارضه دیگر نیز میآید و آن روح شکاک است:
همیشه کاسهای زیر نیمکاسه دیدن، دست خارجی در کار دیدن.
هیچ حادثهای نیست که در مملکت اتفاق افتد و تفسیر و تعبیرهایی که درباره آن میشود، صریح و روشن باشد، بدین معنی که علّت و معلول شناختهشدهای در کنار هم بنشانند. همواره ریشه ناشناختهای - که احیاناً خارجی است - در کار پنداشته میشود. این البتّه یک علّتش آن است که خارجی در ایران سابقه ممتد مداخله داشته است و بهخصوص ماده نفت همواره دسیسه انگیزه بوده است و نیز آنکه دولتها عادت نداشتهاند که به مردم راست بگویند. بااینحال، علّت دیگری نیز باید برای آن جست و آن روحیه بدبین و شکاکی است که در طی قرون بر اثر زندگیِ دوشخصیتی و دواشکوبهای ایجاد گردیده است.
ریای مدرن
پس ازآنکه با تمدّن غرب آشنایی پیدا شد و مشروطه آمد، ریا میدانی تازه برای خودنمایی یافت و آن سنگ اصلاحات و تجدّد بر سینه زدن بود. یک طبقه بهاصطلاح روشنفکرِ آشنا به فرنگ که به ادّعای خود میخواستند شرق را از ظلمت قرونوسطایی بیرون آورند، خود را بر دوش مردم سوار کردند و چنان تسمهای از پشت آنان کشیدند که استبداد قاجار در برابرش رنگپریده بود!
دیگر اینجا ملّت را از طریق فرنگ مرعوب میکردند و مفهومی که برای مردم در ذهن داشتند، همان “عوام کالانعام” بود، در تمام عرض و طول معنایش.
از این تاریخ دیگر ریا سیستماتیک میشود، یعنی سازمان مییابد و تحت قاعده درمیآید. از یکسو دولت مشروطه است و پارلمان و دادگستری و تفکیک قوا و قانون که البتّه شوخی بزرگی بیش نیست، مانند مانکنهای پلاستیکی و از سوی دیگر مردمی که از مداخله در سیاست منع شدهاند و فقط به نام آنان صندوق رأی صادر میشود.
چراغها خاموش بود و آسیاب میگشت و فرصتطلبان همواره آمادهبهکار که بیدرنگ خود را به رنگ خواست قدرت درآورند و خود را عاشق دلخسته آنچه از آن بوی زروزور میآمد نشان دهند، خواه کفر و خواه ایمان؛ و عجیب این است و تأسف نیز در این که جامعه ایرانی با همه تلاش نتوانسته است خود را از عرضه کرد خدمت به این عده فرصتطلب که در طرّاری بسیار بااستعداد هستند، بینیاز کند. به هر طرف که رو کند عدّهای از اینان او را در میان گرفتهاند؛ ولی باید پنبه را از گوش خود کشید که تا این زخم تاریخی ایران که ریا باشد علاج نشود، هیچچیز عمقی تغییر نخواهد کرد و ایران ناگزیر خواهد بود که باز با فرع و شِبه زندگی کند.